خدایا سلام، میشناسی که، منم ابوالفضل، یه چند دقیقه بقیه رو ول کن، بیا بشین می خوام یه ذره باهات حرف بزنم، می دونم الان دل شما هم از من گرفته، یادمه هر روز صبح که بیدار می شدم به همه سلام می کردم شما منتظر بودی به شما هم سلام بدم ولی من یادم می رفت، یادمه خدا، ببخشید، می دونم شما دلت خیلی بزرگه، از دست ما ناراحت نمیشی، خدایا به جاش من هر کاری که می خواستم شروع کنم به همه می گفتم پشتم گرمه به خدا، یادته دیگه!
خدایا سعی کردم فقط وقتی کارم گیره یا بهت نیاز دارم نیام سراغت، چون این جوری خجالت می کشم، چون دوست دارم مثل دو تا دوست با هم باشیم، دوستی واقعی، یه رفیق خوب، می دونم شما هستید ها، دیدم، ولی از خودم دلگیرم، رفیق یعنی هر چی رفیقش گفت چشم بسته باید بگه چشم، حتی اگه گفت بپر تو چاه استخاره نکنه، بپره، یا اگه گفت از دره بپر پایین بپره، رفیق گفته، رفیق که بد رفیقش رو نمی خواد، می خواد؟ فکر نکنی ما این طوری نبودیم، نه، فقط یکم حواسمون پرت بوده شاید نشنیدیم.
خدایا ما خیلی چیزها بلدیم به جز رفاقت، چرا رفاقت کردن های درست و حسابی که آدم چشمش در میاد فقط مال یه دوره ی خاصی هست، چرا ما ها نمی تونیم، باور کن بیست و چند ساله که دارم سعی می کنم در حق شما لااقل رفاقت کنم، شمایی که می دونم به رفاقت من احتیاجی نداری و هر چی سود و منفعت است در این رفاقت برای منه، ولی باز بلد نیستم، به قول کسی که خیلی دوستش دارم، شاید خدایا شما رو بلد نیستم، اصلا چرا ما هم دیگه رو بلد نیستیم؟
خدایا تو که شاهد بودی چند وقت پیش ها بما گفتن برو جلو، گفتیم آخه اگه ما بریم شما هم میایید، گفتن شک داری؟ ما هم اعتماد داشتیم و داریم گفتیم نه شک نداریم، بریم، خدایا یادته دیگه، همون وقت که دل رو زدیم به دریا، دریا طوفانی شد، نمی دونم کار تو بود یا نابلدی من، هر چی تو کشتی بود خوردیم، یه سری هم از کشتی کناری قرض گرفتیم خوردیم، اون کشتی کناری موند ولی ما رفتیم، ما دلمون گرم بود به شما، به اینکه رفقا هستن، خدایا یادته آب اومد تو کشتی برگشتیم دیدیم کسی نیست؟! رفته بودن، کسی نبود، اولش ترسیدم گفتم شاید شما هم رفتید، دلم گرفت، تو طاقت نیاوردی سریع به طوفان گفتی صبر کن حالش خوب نیست، دریا آروم شد ولی دل من آروم نشد.
خدایا یادته از اول زمستون منتظر می نشستم دم در تا آخراش، آب و جارو می کردیم تا بیاد بگه سلام، مبارکه، ولی نمی یومد، اگرم می یومد دیگه ما رفته بودیم کسی جلو در نبود، می گفت ببخشید یادم نبود، خدایا این یاد چیه درست کردی! پس چرا ما همیشه همه چی یادمونه! خدایا تو خیلی خوبی، سعی کردم ازت یادبگیرم فقط خوبی ها تو یادم بمونه، بدی ها جاش تو ذهن من نیست، جاشون تو سطل آشغاله، فقط خوبی ها رو یادمه، تو چقدر خوبی.
خدایا یادته هشت ده سال پیش، به ما گفتن پاشو ساکت رو جمع کن وقت رفتنه، منم یه نگاهی بهت کردم گفتم ما که هنوز کاری نکردیم، بعد تو خندیدی گفتی ولش کنید این باید قبل رفتن یه کاری بکنه، بعد اونا رفتن تو هم نگفتی چه کار! یادته؟ هنوزم نمی خوای بگی؟ خدایا اون موقع هم پاییز بود، بارون میومد تازه از مدرسه برگشته بودم، تا رسیدم خونه کیف و پرت کردم یه طرف، رفتم تو اتاق درم از پشت محکم بستم، سرم رو گذاشتم روی زمین، گفتم خدایا …!
پاییز بود دیگه! پیاده می رفتم تو خیابون تا خود صبح باهات حرف می زدم، می گفتی وقتش بشه بهت میگم، هنوز وقتش نرسیده؟ اگه آخراش باشه چی! پس کی می خوای به ما بگی باید چه کار کنیم؟ خدایا می خواستی جسارت من و ببری بالا؟ چرا دیگران رو فرستادی دنبال نخود سیاه؟ می خواستی قبل رفتن ما رو فراموش کنن؟ دمت گرم، عجب فکری کردی، به عقل خودم نرسیده بود، دلم آروم گرفت، خیلی خوب فکری کردی، منم طاقت ناراحتی شون رو نداشتم، الان آرومه آرومم، بریم.
سلام. خیلی وقته از گذاشتن این مطلب میگذره ولی اگه بازم اینجاس زدین شاید اون سیاره رو پیدا کردین ادرسشو بمنم بدین که خیلی بی طاقتم. ?
خیلی وقت بود درگیر بودم با خودم ولی چشم به زودی پیداش می کنم، من نا امید نمیشم 🙂