الان پنج روزی میشه که به اعماق درونم سفر کردم و در کنار عقابدرونم نشستم و روزها با هم حرف میزنیم، دیگه نه حالی برای جنگیدن دارم و نه حالی برای برگشتن، بهش میگم خیلی خستهام، میگه «ناامید نشو و بجنگ»، میگم هیچ کسی نمیدونه چی توی دلم میگذره، میگه، «من از قلبت خبر دارم»، بهش گفتم به جز تو دیگه کسی رو ندارم، خندید و گفت، «همیشه کنارت بودم، در لحظه لحظهی زندگیت»، بهش گفتم دروغ میگی، هیچ وقت یادم نکردی، باز خیلی آروم خندید و گفت، «خودت اصلا من و یاد کردی؟»، دلم شکست، راست میگفت، اینقدر توی خودم غرق شده بودم که دیگه به هیچ کسی فکر نمیکردم، بهش گفتم خسته شدم از جنگیدن، الان سالهاست دارم میجنگم، بدون هیچ نتیجهای، نگاهی به آسمون کرد و گفت، «تو چه میدونی! شاید موعدش نزدیک باشه».
بهش گفتم تو پرواز میکنی و همه جا برات نزدیک هست، ولی برای من خیلی دوره، باید چه کار کنم؟ گفت، «کارهایی که بهت میگم رو انجام بده و صبر کن»، بهش گفتم تو خیلی صبوری، ظرفیت من خیلی کمه، دوست دارم به چیزهایی که میخوام برسم، گفت، «شاید چیزی که تو دوست داری به صلاحت نباشه!»، گفتم دلم گرفته، گفت، «دلت و به چیزهای اشتباهی خوش کرده بودی»، گفتم خیلی احساس تنهایی میکنم، گفت، «من که نزدیکت هستم»، گفتم در تمام این سالها خیلی ناراحتت کردم، گفت، «من همیشه دوستت داشتم و مهم نیست»، گفتم خیلی راه رو اشتباه رفتم، ببین چه بلایی به سر اینجا آوردم، نگاهی به دور و برش انداخت و گفت، «تو قویتر از این حرفها هستی، منم کنارت هستم، آیا این کافی نیست؟ بلندشو و بجنگ»، بلند شد، بالهاش رو به هم کوبید، پرواز کرد و بعد از چند دقیقه برگشت، شمشیرم رو که در آخرین جنگ روی زمین انداخته بودم برام آورده بود، نگاهی به چشمهاش انداختم و گفتم شاید باز هم شکست بخورم، گفت، «مهم اینه یادت باشه باید بجنگی، فقط وقتی پیروز میشی آروم نباش، وقتی هم که شکست میخوری باز آروم باش، مطمئن باش من کنارت هستم و کمکت میکنم، هیچ وقت ناامید نشو»، شمشیر و برداشتم، از غلاف برون کشیدم، نگاهی به خودم روی تیغهاش انداختم و نگاهی به چشمهای عقابم که روبهروم ایستاده بود، توی دستام میچرخوندمش، و با خودم میگفتم، رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست،…
ادامه دارد،…