متن نامهی ویل دورانت را میتوانید از اینجا بخوانید
متن نامهی ویل دورانت را میتوانید از اینجا بخوانید
… گرامی
آیا لحظهای دست از کارتان میکشید و با من وارد بازی فلسفه میشوید؟ من تلاش میکنم با پرسشی روبرو شوم که نسل ما، شاید بیش از هر نسل دیگر، گویی همیشه آماده مطرح کردن آن بود و هیچ وقت نتوانست به آن جواب دهد، این پرسش که معنی یا ارزش زندگی انسان چیست؟ بنابراین، با این پرسش، بیشتر، نظریهپردازها، از اخناتون و لائوتسه گرفته تا برگسون و اسپنسر، سر و کار داشتهاند، نتیجه هم نوعی خودکشی عقلی بود: اندیشه، با نفس شرح و بسطش، گویی اهمیت زندگی را از بین برده است. رشد و گسترش معرفت، که برای آن این همه آرمانگرا و اصطلاحطلب دست به دعا میشدند، به سرخوردگیای ختم شد که روح نسل ما را تقریبا درهم شکسته است.
ستارهشناسان به ما گفتهاند که کار و بار آدمی فقط لحظهای ناچیز در خط سیر یک ستاره است، جغرافیدانها به ما گفتهاند که تمدن چیزی نیست مگر دورهای کوتاه و ناپایدار میان عصر یخبندان و زمان حال، زیستشناسان به ما گفتهاند که همه زندگی جنگ و جدال است و تنازع بقایی میان افراد، گروهها، ملتها، هم پیمانها، و انواع مورخان به ما گفتهاند که پیشرفت، پنداری است که شکوه و افتخار آن به انحطاطی گریزناپذیر ختم میشود، و روانشناسان به ما گفتهاند که اراده و خویشتن، ابزاری ناتوان برآمده از وراثت و محیط هستند، و روح فسادناپذیر هم چیزی نیست مگر التهاب گذرای مغز.
انقلاب صنعتی خانه را نابود کرد، و کشف داروهای ضد آبستنی، خانواده، کهنسالان، اخلاق و شاید به واسطه بیثمری هوش، نسلها را نابود میکند. عشق، به تراکم جسمانی تجزیه و تحلیل میشود، و ازدواج هم به یک آسایش روانی موقت تبدیل میشود که فقط کمی بالاتر از بیقیدوبندی جنسی است. دموکراسی به چنان فسادی دچار شده که فقط خدا میداند، و رویاهای جوانیمان در مورد آرمانشهر سوسیالیستی، با این حرص و سیریناپذیری که در آدمها میبینیم، هر روز بیشتر رنگ میبازد، هر اختراعی قدرتمندان را قویتر میکند و ضعیفان را ضعیفتر، هر روال ماشینی، جای انسانها را میگیرد و به ترس و وحشت از جنگ دامن میزند. خدا، که روزگاری تسلی خاطر زندگیهای مختصرمان بود و پناهگاه ما در رنجها و مصائبمان، ظاهرا از صحنه ناپدید شده است، هیچ تلسکوپی، هیچ میکروسکوپی، او را کشف نمیکند. زندگی، در آن چشمانداز فراگیری که فلسفه است، تکثیر نامنظم حشرات انسانی بر روی زمین است، سودایی سیارهای که باید زود چارهای برایش اندیشید، هیچ چیز جز شکست و مرگ، یقینی نیست، خوابی که انگار بیداری در پی ندارد.
ناگزیر به این نتیجه میرسیم که بزرگترین اشتباه در تاریخ بشر، کشف حقیقت بود. کشف حقیقت، ما را آزاد نکرد مگر از پندارهایی که تسلیمان میدادند و از قیدهایی که ما را حفظ میکردند. کشف حقیقت ما را خوشبخت نکرد، چون حقیقت زیبا نیست و شایستگی آن را ندارد که با این همه شور و اشتیاق دنبال شود. حالا که به آن نگاه میکنیم حیرت میکنیم که چرا اینقدر برای یافتنش بیتاب بودهایم چون هر دلیلی برای وجود داشتن را از ما گرفته است به جز لذتهای لحظهای و امید ناچیز فردا را.
این، وضعیتی است که علم و فلسفه برای ما به وجود آوردهاند، من، که سالهای بسیار عاشق فلسفه بودم، حالا به خود زندگی برمیگردم و از شما، به عنوان کسی که هم زندگی کرده و هم اندیشیده، میخواهم کمکم کنید بفهمم. شاید نظر کسانی که زندگی کردهاند با نظر کسانی که فقط اندیشیدهاند فرق داشته باشد. خواهش میکنم لحظاتی از وقتتان را به من اختصاص بدهید و به من بگویید زندگی برای شما چه معنایی دارد، چه چیزی باعث میشود ناامید نشوید و همچنان ادامه دهید، دین چه کمکی اگر هست به شما میکند، سرچشمههای الهام و انرژی شما چیست، هدف یا انگیزه کار و تلاشتان چیست، تسلیها و خوشیهایتان را از کجا پیدا میکنید و دست آخر، گنجتان در کجا نهفته است؟
به اختصار بنویسید اگر الزامی در کار است، طولانی بنویسید اگر میسر است، چون هر کلمهای از شما برای من گرانبهاست.
ارادتمندشما
ویلدورانت
آقای دورانت عزیز
نامهی شما را زمانی خوندم که سالهای زیادی از نبودن شما میگذرد ولی همچنان سوالهایی که آن زمان ذهنتان را مشغول کرده بود، همچنان برای نسل ما نیز جای سوال هست برای همین تصمیم گرفتم من هم جوابی برای نامهی شما بنویسم تا حداقل با این کار خودم را مجبور کنم برای لحظاتی هم که شده به این سوالات کمی بیشتر فکر کنم.
وقتی به گذشتهی خودم نگاه میکنم، میبینم جزء کسانی نبودم که فقط اندیشیده باشم، من بیشتر زندگیم را سعی کردم زندگی کنم، شاید بدون هیچ دلیل و حتی بدون هیچ مقصد مشخصی برای رسیدن، طی چند سال گذشته که در حال عبور از دورهی جوانی بودم بیشتر فرصت داشتم فکر کنم، به این که واقعا من چه کسی هستم! اینجا چه کار میکنم؟ این سوالات ذهنم را خیلی آشفته میکرد، روزها در خیابانهای شلوغ و پر سر و صدای شهر قدم میزدم و فکر میکردم و شبها بدون هیچ نتیجهای به رختخواب میرفتم و اینقدر ذهنم آشفته بود که بارها از خواب میپریدم، دوباره فکر می کردم و سعی می کردم خودم رو آروم کنم و دوباره میخوابیدم و بیدار میشدم.
این روزها هنوز هم جواب قانع کنندهای برای سوالات ذهنم پیدا نکردم ولی چیزهایی دربارهی خودم فهمیدم که خیلی آرومتر از گذشته شدم، فهمیدم بزرگترین گنج در این دنیا خودم هستم، فهمیدم در این دنیا به دنبال هیچ موفقیت، رشد، پیشرفت و حتی هیچ مقصد مشخصی نیستم، چون به نظرم اینها واژههای بسیار بیمعنی هستند که در عصر ما به خوردمان دادهاند تا در منیت فردی خودمان غرق شویم، زندگی در هیچ مقصدی خلاصه نمیشود، زندگی مسیرهایی هست که همراه آدمهایی که دوستشون داریم طی میکنیم، زندگی محیطهایی هست که میسازیم تا در کنار همسفرانمان بیشتر لذت ببریم، بیشتر کنارشون باشیم، شاید زندگی یعنی تعامل با آدمهایی که دوستشون داریم.
هر روز صبح که از خواب بیدار میشم دیگه میدونم باید کجا به دنبال گنج بگردم، درون خودم، این واقعا شگفت انگیز است، حداقل برای من که اینگونه است، هر روز رازی جدید درون خودم کشف میکنم، هر روز بیشتر احساس میکنم اگر هزاران سال هم در این دنیا زنده باشم باز هم زمان کمی هست تا گنجهای درون خودم رو کشف کنم، بیش از هر چیزی دوست دارم آدم تاثیرگذاری باشم، فکر کردن به این مسئله باعث میشه کمی از فردگرایی و منیتهای شخصی فاصله بگیرم، هر روز کارهایی را انجام میدم که واقعا دوست دارم انجام بدم، حتی بدون هیچ دلیل منطقی، کسب و کارهای زیادی را راهاندازی میکنم بدون اینکه طرح تجاری براشون نوشته باشم، تنها برای اینکه دوست دارم.
دوست داشتن واژهی بینظیری هست، حتی آن را متعالیتر از واژهی عشق میدونم، خدا را دوست دارم و ایمان دارم خدایی هست، دینش رو دوست دارم چون همیشه به من در کشف خودم کمک کرده، البته نه این دینی که در شهر تبلیغاش رو میکنن، دینی که من را با علی آشنا کرد، آنقدر علی را دوست دارم که قابل وصف نیست، البته احتمالا دروغ میگم، خیلی به این قضیه هم فکر کردم، آخر این چه دوست داشتنی هست که تا حالا حتی کمی هم شبیه علی نشدم، دوست داشتن حس بینظیری هست که باعث میشه آدم ذوب بشه در کسی که خیلی دوستش داره، از اون به بعد نگاه کردنش مثل اوست، حرف زدنش مثل اوست، راه رفتناش مثل اوست، خلاصه همه چیزش مثل اون میشه، شاید بزرگترین گنج درونم این باشه که دوست دارم شبیه علی بشم.
همیشه توی زندگیم از یک چیز خیلی راضی و خوشحال بودم، اونم این بوده که هیچ وقت برای زنده موندن تلاش نکردم، هیچ وقت تلاش نکردم به نقطهی خاصی برسم، همیشه سعی کردم خودم اون نقطه باشم برای دیگران، در زندگی من هیچ نقطهای وجود نداره که تصمیم داشته باشم بهش برسم، هر روز موقعیت همه چیز در ذهنم و زندگیم عوض میشه، این فوقالعاده است برای من، چون زندگیم رو هیجان انگیز میکنه، متمایز میکنه با زندگی بقیهی آدمهای دور و برم، این موضوع بهم یادآوری میکنه دارم به گنجهای بیشتری در خودم میرسم، هیچ وقت چیزی رو یاد نگرفتم که باهاش پول در بیارم یا برای دیگران کار کنم، همیشه چیزهایی رو یاد گرفتم که دوست داشتم و میخواستم باهاش چیزهایی رو بسازم که دوست داشتم همیشه بسازم، راستش چیزهایی که دوست دارم بسازم اونقدر زیاد هست که فرصتی ندارم برای دیگران هم کار کنم.
زمانهای زیادی توی زندگیم ممکنه پیش بیاد که ناراحتم و حتی ناامید، بیشتر هم زمانی اتفاق میافته که کسی رو خیلی دوست دارم و اون کسی نیست که باید دوستش داشته باشم، خیلی سخت دوست داشتنهام رو فراموش میکنم، برای همین به آدمهای زیادی اجازه نمیدم بهم نزدیک بشن، ولی همیشه به خودم گفتم باید امید داشت به دوست داشتنهای آینده، باید طوری زندگی کرد که تمام گذشته حسرت حال و آینده رو بخورن، راستش اصلا ناراحت نیستم که گاهی توی زندگیم غم زیادی می خورم و به کسانی فکر میکنم که روزی خیلی دوستشون داشتم، اتفاقا برام خیلی هم جالبه، چون درک درست و جدیدی از دوست داشتن پیدا میکنم.
اگر خیلی بیربط و پراکنده صحبت کردم به خاطر ذهن آشفتهی این روزهای من هست، چون تصمیم دارم سفری رو به اعماق درونم آغاز کنم، تصمیم دارم خودم رو به گنجی برسونم که همیشه در خیالاتم تصورش رو میکردم، در کل زندگی با تمام سختیهاش زیباست اگر محیطی زیبا و همسفرانی دوست داشتنی و فوقالعاده انتخاب کنیم برای سفرهای طول و دراز به اعماق وجودمون.
ارادتمند شما
ابوالفضل فتاحی