یادم میاد از دوران ابتدایی تا دبیرستان تمام معلمها به ما میگفتند ۱۵ سال بعد دیگه نفت تمام میشه و ما بیچاره میشیم، الان بیش از ۱۵ سال از اون زمان گذشته و ما هنوز بیچاره نشدیم، ولی در اون زمان چقدر فشار روحی و استرس تحمل کردیم، در قرن ۱۹ یکی از رایجترین وسایل حمل و نقل اسب بود، کارشناسان پیشبینی کرده بودند که تا پنجاه سال بعد شهرهای بزرگ دنیا مثل نیویورک و لندن زیر خروارها پهن دفن میشوند، الان که سالها از آن پیشبینی میگذرد، تنها چیزی که شاهدش نیستیم حضور اسب در خیابان شهرهاست، دنیا تا دلتون بخواد پر از پیشبینیهای احمقانه است، چهل سال هست که هر روز میشنویم دیگه با این تحریم ایران رو نابود میکنیم ولی همچنان هستیم، کلا یاد گرفتم به هیچ پیشبینی اعتنایی نکنم، البته منم پیشبینی زیاد میکردم، مثلا یک بار پیشبینی کردم من با یکی از دوستان خیلی صمیمی که داشتم کارهای فوقالعادهای انجام میدیم و با هم پیر میشیم، الان اثری از چنین دوستی هم وجود نداره، چه برسه کاری بکنیم.
Kingdom of Heaven
یکی از فیلمهای فوقالعادهای بود که دیدم، پر از دیالوگهای ماندگاری که میدونم تا مدتها در ذهنم خواهند ماند، من تا قبل از دیدن این فیلم هیچ مطالعهای دربارهی جنگهای صلیبی نداشتم، ولی اینقدر برام جالب بود که وسط تماشای فیلم چند بار دنبال موضوعات خاصی در اینترنت میگشتم تا با اطلاعات بیشتری فیلم را تماشا کنم، یک سوال بزرگ در ذهنم شکل گرفته، اینکه مسیحیها با مسلمانها سر یک منطقه به اسم اورشلیم صدها سال جنگیدن، امروز هم یهودیان با مسلمانها دقیقا به خاطر همین سرزمین میجنگند، میلیونها انسان جان خودشون رو به خاطر این منطقه و به اسم دین از دست دادن، همه هم با این توهم که به خاطر خدا جنگیدن، قسمتی از فیلم دیالوگ فوقالعادهای داره و میگه سالها فکر میکردم برای خدا میجنگم، ولی فهمیدم برای ثروت، سرزمین و قدرت جنگیدم، موسیقی متن این فیلم هم از نظر من بینظیر هست، آدم سیر نمیشه هر چقدر گوش بده، در کل توصیه میکنم حتما ببینید. ادامه مطلب »
آبان هم رفت و من هر روز نوشتم
آبان ماه خیلی پیچیده و سختی بود، یک جورایی تمام پروژههای شرکت بلاتکلیف بودند و از طرفی خودم با خودم به شدت درگیر بودم، بهترین کاری که در این ماه از نظر خودم کردم خوندن کتاب تئوری انتخاب بود، نوشتهی ویلیام گلسر، کتاب خیلی خوب و تاثیرگذاری بود برای من، طی یکی دو روز گذشته برنامهریزیهایی برای ماه آذر کردم، بعضی از کارها واقعا گره کوری افتاده بهشون و از اونجایی که خودم همچنان سردرگم هستم، خیلی باز کردنشون سخت هست، ولی تصمیم دارم روی تکتکشون تمرکز کنم و در این ماه حداقل یکی از گرهها را باز کنم و کارها به حالت طبیعی و عادی خودشون برگردن، دوست ندارم بیشتر دربارهی آبان بنویسم، در مورد نوشتن حرف زدم، باید بگم خیلی خوشحالم با تمام سختیهایی که داشتم تونستم باز هم به ازای هر روز از آبان یک مطلب در بلاگم داشته باشم.
تبریک! برندهی رولت روسی شدی
«مسیرهای جایگزین تمامی نتایجی هستند که به دست نیامدهاند، در بازی رولت روسی، چهار مسیر جایگزین همین نتیجه را میداد (بردن) ولی پنجمین مسیر، مرگ تو بود. چه تفاوت شگرفی. مسیرهای جایگزین قابل رؤیت نیستند. به همین دلیل خیلی کم در موردشان فکر میکنیم. از بیرون نگاه کردن به مسیرهای جایگزین کاری دشوار است. نگاه کردن به آن از داخل هم کاری تقریبا ناممکن است. مهم نیست معاملهات چقدر ریسکی باشد، مغز تو تمام تلاشش را می کند تا متقاعدت کند که موفقیت تضمینی است و غیر از مسیری که در آن هستی هر فکری دربارهی سایر مسیرها را از تو پنهان میکند. در نتیجه ریسک به طور کامل قابل رؤیت نیست. بنابراین، همواره مسیرهای جایگزین را در نظر بگیر.◊»
پینوشت:
◊ هنر شفاف اندیشیدن نوشته رولف دوبلی
سفر به اعماق درون
دیروز سفری داشتم به اعماق درونم، خیلی وقت بود به حال خودش رها کرده بودم، خسته بودم از جنگیدن، با خودم گفته بودم اگر یک مدت هیچ کاری نکنم شاید اوضاع بهتر بشه، یا حتی فکر میکردم باید بپذیرم بعد از این همه سال که قدرت رویارویی با قسمت تاریک درونم را ندارم، ترس تمام وجودم را فراگرفته بود، همه جا را تاریکی گرفته بود و هیچ روشنایی وجود نداشت، در تاریکی قدم می زدم، انرژیم رو به افول بود، هر چی جلوتر میرفتم بیحالتر میشدم، انگار دیگه پاهام احساس نداشتند، درد شدیدی تمام عضلاتم را گرفته بود، چشمهام در اون تاریکی چیزی نمیدید، از حال رفتم و روی زمین افتادم، قطرهی آبی روی صورتم ریخت، چشمهام رو باز کردم، عقابم را دیدم، چشمهاش خیس آب بود، تا حالا ندیده بودم گریه کنه، همیشه فکر میکردم عقاب ها گریه نمیکنند، من و از روی زمین بلند کرده بود و به بلندترین قله و تنها نقطهی روشن درونم برده بود، از اون بالا وقتی نگاهم به دور و برم افتاد، بیاختیار من هم شروع کردم به گریه کردن، همه جا را تاریکی فراگرفته بود، من و عقاب تنها ایستاده بودیم، بالهاش رو باز کرد، من و در آغوش گرفت، احساس آرامش وجودم را پر کرد.
ادامه دارد،…
هر کسی در اوج، زیبا به نظر میرسد
فکر میکنم این جمله را تکتک سلولهای وجودم درک کرده باشند، از اونجایی که هیچ وقت یک زندگی معمولی نداشتم و همیشه بالا و پایین داشتم، خیلی خوب درکش کردم، وقتی اوضاع کارم خوب بود، پول داشتم، کارهای جالبی میکردم، همه دوست داشتن با من کار کنند، دوست باشند و …، به محض اینکه دچار ناراحتی و غم میشدم و اوضاع کاری و مالیم بد میشد، احساس میکردم تنها شدم، حتی آخرین بار که با مشکل مواجه شدم، دوستی که همیشه میگفت من تا آخرش هستم هم بهانهای پیدا کرد و رفت، چرا میگم بهانه! چون طی سالهای قبل هم من همون آدم بودم فقط بهش نیاز داشت و احساس میکرد به دردش میخورم، چون همون بهانهای که جور کرد و رفت، بعدش به شکل بدتری گرفتار شد، مهم نیست، مهم اینه وقتی در اوج هستی، همه دوستت دارند. ادامه مطلب »
چرا نباید به لکلک اعتقاد داشته باشی؟
این نکته خیلی برای من قابل تامل بود، «بعضی وقتها آن چه علت معرفی میشود معلول از کار در میآید و برعکس◊» یادم میاد یکی از دوستانم بهم گفت تصمیم داره برای رشد و پیشرفت به تهران مهاجرت کنه و حتی دوستانی هم دارم که برای رسیدن به موفقیت به خارج از ایران میروند، حتی دوستی داشتم که میگفت من باید در شرکتهای بزرگی کار کنم تا خوب یاد بگیرم و رشد کنم، از نظر من همهی اون آدمها دچار علیت نادرست شده بودن، حتی خود من در گذشته فکر میکردم برای توسعهی شرکت باید امکانات بیشتری نسبت به بقیه داشت، حتی وقتی با دوستانم در دانشگاه فلان صحبت میکردم، با غرور میگفتند ما بیشتر یاد میگیریم چون اساتید بهتری داریم، به نظرتون واقعا این طوری بود؟ از نظر من که این طوری نبود، چون برای مدتی میرفتم سر کلاسهاشون و بعد از مدتی که من را از خودشون میدونستند میگفتند واقعا استادهای به دردنخوری داریم، اونا فقط چون گلچین شده بودن خوب بودن، چون آدمهای پرتلاشی بودن فکر میکردند پیشرفتشون اثر استادهای خوب هست، البته بیتاثیر نیست ولی این که سایر عوامل را در نظر نگیریم اشتباه هست. ادامه مطلب »
Spirited Away
نمیدونم تصور من این طوری هست یا کلا ژاپنیها علاقهی خاصی به تولید انیمیشن ترسناک و عجیب دارند، مفهوم اصلی فیلم از نظر من عشق و دوست داشتن بود و قدرتی که در سایهی آن به وجود میاد، شخصیتپردازیها به نظرم فوقالعاده بودند، به خصوص با در نظر گرفتن سال ساخت فیلم، کارگردان دوستداشتن را در فیلم خیلی زیبا به تصویر کشیده بود، وقتی آدم کسی را خیلی دوست داره، تمرکزش کامل روی کسی هست که دوستش داره، انگار دیگه در این عالم زندگی نمیکنه، حاضره هر کاری برای کسی که دوستش داره انجام بده، دیگه خطرکردن، ترسیدن، خیلی چیزها دیگه معنی خودش را از دست میده، باید یا دوست نداشت، یا اگر دوست داشتی خالصانه دوست داشته باشی. ادامه مطلب »
هیچ وقت از یک نویسنده نپرس رمانش شرح حال خودش است یا نه
این جمله را خیلی دوست داشتم، «اگر میخواهی بازی کنونی را درک کنی، واقعا درک کنی، بازیگران را فراموش کن. با دقت به رقص اثرهایی توجه کن که بازیگران بازیچهی آن هستند.◊»، خیلی وقتها در حوزهی کسب و کار وقتی شرکتی دچار مشکل میشود، میبینیم مدام مدیران خود را عوض میکنند، درحالیکه وقتی شرکت در حال رشد هست چنین اتفاقی را شاهد نیستیم، هر دوی این موضوعات بدون در نظر گرفتن سایر عوامل اتفاق میافتد، یعنی وقتی شرکتی دچار مشکل میشود، شرایط اقتصادی، سیاسی و … را لحاظ نمیکنیم و مدیر را سرچشمهی همهی مشکلات میبینیم و زمانی هم که شرکت رو به رشد است، باز مدیر را عامل موفقیت میدانیم بدون در نظر گرفتن سایر شرایط، البته در این که یک مدیر خوب و توانمند میتواند باعث رشد یا شکست شرکتی بشود شکی نیست، ولی بحث بیشتر این است که برای گرفتن هر تصمیم درست و پیدا کردن سرچشمه باید سایر عوامل هم در نظر گرفت.
پینوشت:
◊ هنر شفاف اندیشیدن نوشته رولف دوبلی
اشتیاق خود را مهار کن
وارن بافت میگه «به حراجی نرو»، این جمله را که من خیلی وقت هست آویزهی گوشم کردم، احتمالا شما هم زیاد دیدید در مزایدهها وقتی قیمت برنده را میشنوید با خودتون میگید واقعا فقط یک احمق میتونست چنین پیشنهادی را بده و اون شرکت یا شخص هم آخر شب به پاس این پیروزی ارزشمندشون جشن میگیرن، در حالیکه واقعا برندهی مزایده معمولا بازندهی آن هم هست، این موضوع وقتی شرکتها شرکتهای دیگری را می خرند هم صادق است، به حدی که بر اساس مطالعهی مکنزی بیش از نیمی از تملکها با نابودی ارزش همراهند.