الان پنج روزی میشه که به اعماق درونم سفر کردم و در کنار عقابدرونم نشستم و روزها با هم حرف میزنیم، دیگه نه حالی برای جنگیدن دارم و نه حالی برای برگشتن، بهش میگم خیلی خستهام، میگه «ناامید نشو و بجنگ»، میگم هیچ کسی نمیدونه چی توی دلم میگذره، میگه، «من از قلبت خبر دارم»، بهش گفتم به جز تو دیگه کسی رو ندارم، خندید و گفت، «همیشه کنارت بودم، در لحظه لحظهی زندگیت»، بهش گفتم دروغ میگی، هیچ وقت یادم نکردی، باز خیلی آروم خندید و گفت، «خودت اصلا من و یاد کردی؟»، دلم شکست، راست میگفت، اینقدر توی خودم غرق شده بودم که دیگه به هیچ کسی فکر نمیکردم، بهش گفتم خسته شدم از جنگیدن، الان سالهاست دارم میجنگم، بدون هیچ نتیجهای، نگاهی به آسمون کرد و گفت، «تو چه میدونی! شاید موعدش نزدیک باشه». ادامه مطلب »
برچسب: عقابدرونم
کلیه حقوق این سایت تا سال ۱۹۸۶ محفوظ بوده و از اون سال به بعد کسی بابت حفاظت از این سایت پولی بهم نداد، بنابراین چیزی هم دیگه محفوظ نیست :)