این برای دومین بار است که در زندگیم درباره من مینویسم. دفعهی قبلی بلاگی داشتم که در آستانهی سیوپنجسالگی تصمیم گرفتم پاکش کنم. در بلاگ قبلی طی چند سال هشتصد پست بلاگ منتشر کرده بودم. راستش خیلی برای خودم جالب بود که تونستم به سادگی این کار رو انجام بدم. این نشون میده واقعا برای خودم مینویسم و برام مهم نیست کسی مطالبی که مینویسم رو میخونه یا نه، یا وجود اون مطالب برام خیلی اهمیت نداشت. حالا اینکه چی شد اصلا تصمیم گرفتم این کار رو بکنم، دقیقا خودمم نمیدونم، ولی میدونم خیلی دوست دارم شخصیت جدیدی از خودم بسازم و این موضوع کمک بسیار خوبی بهم میکرد. انگار میتونستم با گذشتهام به صلح برسم و نقطه بگذارم و بیام و اول خط دوباره شروع کنم.
هیچ وقت نمیدونستم دقیقا باید در این قسمت از بلاگم چی بنویسم، چون هیچ وقت نمیدونستم دقیقا کی هستم که بخوام دربارهاش چیزی بنویسم. مثل کسبوکارهایی که راهاندازی کردم. همیشه تو ذهنم میدونستم برای چی اینکار رو کردم ولی نمیتونستم در قسمت دربارهی من اونا چیزی بنویسم و منظورم رو درست بیان کنم. بگذریم، در ادامه یک چیزهای کلی درباره خودم نوشتم که به نظرم برای شروع یک آشنایی بد نباشه ولی برای شناخت بهتر بد نیست تمام مطالبی که اینجا مینویسم رو بخونید، بدون شک به موارد تکراری زیادی برخواهید خورد، اون موارد دقیقا من هستم.
در زمانهای خیلی دور بابام یک دوست صمیمی داشته به اسم ابوالفضل، خدا به هر دوشون پسر میده، دوست بابام اسم بابام رو میگذاره روی پسرش و بابام اسم دوستش رو میگذاره روی من، بدون اینکه با هیچ کدوم از ما دو نفر مشورت بشه، فامیلیام که به صورت پیشفرض قبلا انتخاب شده، به همین سادگی اسم من میشه ابوالفضل فتاحی. خدا را شکر با اسمم مشکلی ندارم، دوستش دارم.
اوایلی که وارد دورهی راهنمایی شدم، مغزم خیلی درد گرفته بود، چون هر روز چند تا معلم جدید داشتیم، اینقدر تنوع به نظرم یهویی لازم نبود، در این دوره به لطف مدیر خوب مدرسه ما دوازده اردوی فوقالعاده رفتیم و من عاشق سفر شدم. پیچیدگیهای زندگیم هم از همین دوران شروع شد. کارهای مختلفی هم کردم، مثل کتابداری در مدرسه، بخاری فروشی کنار عموم، حتی یادمه در همین دوران نینتندو داشتم و بردم پارکینگ و به بچهها اجاره میدادم برای بازی کردن. دیوانهوار دوچرخه سواری میکردم.
نمیدونم چرا انتظارات جامعه از یک بچهی هجده ساله اونقدر بالاست که فکر میکنند یک بچهی هجده ساله باید بدونه قراره در آینده چه کاره بشه و البته تمام آیندهاش رو هم وصل میکنند به دانشگاه، بگذریم، وارد دانشگاه که شدم با دو تا تغییر بزرگ مواجه شدم، یکی این بود که ما به جای دبیر استاد داشتیم و دیگه دختر، پسرها برای هم خطرناک نبودن، نمیدونم دقیقا چه اتفاقی افتاده بود که بیخطر شده بودیم ولی میتونستیم کنار هم درس بخونیم. رشتههای دانشگاهی رو از مدیریت صنعتی شروع کردم، بعد دیدم حوصله سر بره، رفتم مهندسی صنایع رو امتحان کنم که با دیدن کتاب ریاضیات دوجلدی در ترم اول بیخیال قضیه شدم، بعد رفتم دنبال IT، دیدم بیشتر اسم قشنگی داره و اگر بخوام درست یاد بگیرم باید خودم کار کنم، بعد میرفتم سر کلاسهای هوافضا، انگیزهام با ساختن اولین هواپیمای بدون سرنشین به انتها کشید، یک مدت احساس کردم بهتره بیخیال درس بشم ولی مامانم گفت بیا گردشگری بخون، تو که همش در حال گشتوگذار هستی، انصافا پیشنهاد خیلی خوبی بود، در سن سیوسه سالگی موفق شدم لیسانس بگیرم، به نظر یکم دیر بود ولی نه قبلش و نه بعدش مدرک لیسانس به کارم نیومد ولی خوشحالم که گرفتمش باعث شد کلی کتاب خوب بخونم و یاد بگیرم.
هنوز درست و حسابی پام رو در دههی چهارم زندگیم نگذاشته بودم که عاشق شدم، البته من به عشق اعتقاد ندارم، دوست داشتن خیلی زیاد، همیشه آدمهایی که میگفتن ما با همون نگاه اول عاشق شده بودیم رو مسخره میکردم. ولی خودم با اولین نگاه چنان دوستداشتنی رو تجربه کردم که حاضر بودم زمین و زمان رو بهم پیوند بزنم و به دست بیارمش و انصافا این کار رو هم کردم. آدمها بعد از به دست آوردن کسانی که دوستشون دارند یک نفس عمیق میکشند و برمیگردن به زندگی، البته هیچ وقت دوست داشتنشون تغییر نمیکنه ولی دورهای که میجنگی تا چیزی رو که بینهایت دوستش داری رو به دست بیاری واقعا دورهی بینظیری هست و قابل مقایسه نیست با هیچ دورانی.
هیچ وقت در زندگیم نفهمیدم دقیقا چه کاره هستم. هر از چند گاهی به کاری علاقهمند میشم، با سر شیرجه میزنم در اون کار و سعی میکنم به بهترین شکل ممکن انجامش بدم و خیلی سریع ازش خسته میشم. شاید دلیلاش این باشه که از یک جایی به بعد در زندگیم فهمیدم هر کاری رو میتونم انجام بدم و چیزی به اسم استعداد معنی نداره، مهم اینه بخوام انجامش بدم. اگر کاری رو انجام نمیدم دلیلش اینه که اشتیاق لازم رو برای انجام اون کار ندارم و ربطی به نداشتن استعداد یا توانایی نداره. یک مدت حس میکردم این ایراد به حساب میاد که در این سن و سال هیچ تخصص درستی ندارم و هر روز یک کار رو انجام میدم. ولی بعدش با خودم فکر کردم شاید برای زندگی کردن مهم این باشه که آدم همیشه به اندازهی کافی داشته باشه و این به اندازهی کافی رو از هر راهی که دوستش داره میتونه به دست بیاره، تا اینجای زندگیم بیش از شصت مدل کار متفاوت رو انجام دادم، در ادامه بیشتر دربارهی کارهایی که میکنم صحبت خواهم کرد.
اگر به من بگید عدد شانس تو چیه!؟ حتما میگم دوازده، مهم نیست چون دوازدهمین ماه سال به دنیا اومدم به این عدد علاقهمند شدم یا هر چیز دیگهای، خیلی عدد جذابی هست. در زندگیم به صورت ناخودآگاه خیلی تاثیرگذار هست، مثلا وقتی میخوام برنامهریزی کنم با خودم میگم دوازده تا پروژه رو پیش میبرم، دوازده تا عادت رو ایجاد میکنم یا ترک میکنم. برنامهریزی دوازده ماهه میکنم، اسم شرکت رو دوازده میگذارم. کلا در هر جایی از زندگیم میشه عدد دوازده رو دید. مثلا میز ۱۲۰ سانتیمتری رو به بقیه ترجیح میدم.
من آدمی هستم که باید زندگی رو برای خودم تبدیل کنم به بازی وگرنه نمیتونم راحت زندگی کنم، انگیزهام نابود میشه، دوازده برای من یک بازی بزرگ و پیچیده است. در تمام بخشهای زندگی من به نوعی وجود داره، یا خودش به تنهایی یا ضرایب اون، دوازده، بیستوچهار، …
من بچهی زمستون هستم، دقیقا نهمین روز از دوازدههمین ماه سال ۱۳۶۴، شاید دلیل اینکه عاشق عدد دوازده هستم همین باشه، ولی این رو میدونم اگر بهمن هم به دنیا میومدم باز از اعداد فرد خوشم نمیومد، نمیدونم چرا.
تا قبل از ابتدایی که زیاد چیزی به یاد نمیارم، ولی دوران ابتدایی رو دوست داشتم، شاید به خاطر اینکه هر سال فقط یک معلم داشتیم و میشد باهاشون صمیمی شد، البته یادم میاد اونا همیشه با شلنگ میومدن سر کلاس و نمیشد باهاشون خیلی صمیمی شد. اولین کارآموزیهای زندگیم را در این دوران انجام دادم، شاگرد یک کتابفروشی و لوازمالتحریر بودم و زنگهای تفریح در کیوسک گوشهی حیاط مدرسه فتیر میفروختم، من تنها کسی بودم که اجازه داشتم در ساعات مدرسه با مستخدم مدرسه برم بیرون و فتیر بخرم.
از اونجایی که نمیتونستن روی تعداد معلمها مانور بدن، اسم معلمها رو تغییر دادن و ما دیگه معلم نداشتیم، دبیر داشتیم، شاید فکر کنید اینا چیزهای بیاهمیتی هستن! ولی باور کنید اینا مهمترین چیزهای نظام آموزشی بودن که من توش درس خوندم، حداقل من که فقط اینا رو فهمیدم. دوران دبیرستان یک دوست خیلی صمیمی داشتم که هیچ وقت نفهمیدم چرا دعوامون شد، راستش هنوز هم برام سواله، آموزشوپروش اون سال تصمیم گرفته بود یک درس جدید به درسهای ما اضافه کنه به اسم ریاضی تکمیلی، تو کل مدرسه فقط من و دوستم بودیم که عاشق این درس بودیم و نمرهی عالی میگرفتیم. در این دوران بیشتر مشغول کارهای فرهنگی بودم در یک مجموعهی فرهنگی، هنری. نشریه چاپ میکردیم، اردو برگزار میکردیم، کلی مراسمات مختلف به مناسبتهای مختلف، خلاصه هر کاری دلم میخواست میکردم، اولین تجربهی مدیریت کردنم بود.
به نظرم با کیفیتترین زمان زندگی بازهی بیست تا سیسالگی هست. اکثر آدمها در این بازه مشغول درس خوندن، بعد سربازی، بعد کارکردن و تشکیل خانواده هستند. کلا در زندگیم هر کاری بقیه کردن من برعکساش رو انجام دادم، راستش نمیدونم واقعا چرا این طوری زندگی کردم، هر چیزی که بود دست خودم نبوده مطمئنا. بگذریم، وقتی همه مشغول درس خوندن بودن، من شروع کردم به کار کردن و یاد گرفتن. اولین شرکت نرمافزاری خودم رو در بیست سالگی راهاندازی کردم. اون موقع به خاطر ایدهای که داشتیم در پارک علموفناوری مشغول کار شدیم. بعد که دوستانم میرفتن سربازی، من رفتم و یک موسسهی دانشآموزی راهاندازی کردم، چون دیگه از کار IT لذت نمیبردم. بعد همه که مشغول کار کردن شدن، من تازه تصمیم گرفتم برم دور ایران رو بچرخم، طی چند سال کل ایران رو چرخیدم، واقعا تجربهی بینظیری بود. آخرای بیستتاسی بودم که تصمیم گرفتم برم سربازی و دههی بعدی زندگیم رو متفاوت شروع کنم.
من هیچ وقت خودم رو در قالب یک پدر تصور نکرده بودم، شاید چون واقعا پدر بودن کار سختی هست. اولین باری که دلبر بهم گفت بابا شدم برای چند ساعت فقط خوابیدم، خیلی شکه شده بودم، بعد بیدار که شدم احساس کردم هیچی شبیه قبل نیست. قلبم طور دیگری میتپید. تا زمانیکه لیلی وارد این دنیا بشه نمیدونید چه بر من گذشت. چه استرس و اضطرابی رو تجربه کردم. وقتی به عنوان اولین نفر گرفتمش در آغوش حس بینظیری رو تجربه کردم که قابل توصیف نیست. لیلی هر روز بزرگتر میشد تا وقتی که اولین بار بهم گفت بابا، این هم از جمله موقعیتهای وصفنشدنی در زندگی آدمه، هر بار لیلی بهم میگه باباجون دوستت دارم، انگار برای اولین بار این کلمه را میشنوم، به قدری ذوق میکنم که دیگه در پوست خودم نمیگنجم، وقتی ناگهانی میاد بغلم میکنه و بوسم میکنه، انگار تمام دنیا رو در اون لحظه دادن بهم. لیلی بینظیرترین و با شکوهترین قسمت زندگی منه.
برای اینکه خودم رو بهتر بشناسم از این تستهای شخصیتشناسی زیاد میدادم. مهمترین اونا هم تستی بود که بهم گفت ENTJ هستم. شاید باورتون نشه ولی خیلی کمکم کرد خودم رو بیشتر بشناسم. فهمیدم این تستها به هیچ دردی نمیخورند. مثلا من در هیچ تستی نفهمیدم که عاشق چلوکوبیده با دوتا نوشابه هستم یا فقط از قرمهسبزیهای مامانم خوشم میاد نه اینکه عاشق قرمهسبزی باشم. از ورزشهای گروهی خوشم نمیاد برای همین تکواندو تا دان۲ پیش رفتم، چون نیاز نبود برای موفق شدن در اون به کسی پاس بدم. جالبه بدونید آدمی هستم که از کار تیمی لذت میبرم. کار کردن با چوب بهم آرامش میده، معماری و دیزاین رو خیلی دوست دارم. از رانندگی خیلی لذت میبرم، کوهنوردی رو دوست دارم و عاشق رکاب زدن همراه با گوش دادن به موسیقی هستم. هیچ چیزی مثل نوشتن باعث خودآگاهی در من نمیشه، از خوندن کتابها لذت میبرم و دیدن فیلم خوب بانشاطم میکنه، عاشق تنهایی هستم و باید همیشه زمانهایی رو با خودم خلوت کنم وگرنه منفجر میشم. موسیقی بیکلام رو ترجیح میدم و بدم نمیاد چند تا فیلم هم بسازم، خرید و فروش رو دوست دارم، ساختن اسباببازی برای بچهها بهم احساس سرزندگی میده و کلی چیز دیگه که بهشون علاقهمند هستم و ممکنه هنوز باهاشون آشنا نشده باشم، اینها رو در هیچ تست شخصیتی پیدا نکردم، فقط وقت گذاشتم و از خودم درست سوال کردم.
همیشه فکر میکردم فلسفه یعنی استفاده از کلمات قلمبه سلمبه برای بیان بدیهیات زندگی. مثلا این سوالات فلسفی که «از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود، به کجا خواهم رفت؟» راستش هیچ وقت ذهنم درگیر این سوالات نبوده، یعنی هیچ وقت برام مهم نبوده از کجا اومدم، حالا از هر جایی که اومدم، مهم نیست، مهم اینه که هستم، وجود دارم، این چیزیه که برام مهمه، بعدش هم مهم نیست به کجا خواهم رفت، حالا به یک جایی یا میرم یا نمیرم، و اما آمدنم بهر چه بود؟!
اگر بخوام واقعیت رو بهتون بگم این سوال هم برام مهم نیست، یک زمانی فکر میکردم رسالتم در این زندگی کمک به مردمه! الان که بهش فکر میکنم خندهام میگیره، به نظرم آدمی که نمیتونه به خودش کمک کنه، امکان نداره بتونه به بقیه هم کمک کنه، اگر آدم خودش رو بشناسه و کارهایی که بهشون واقعا علاقه داره را انجام بده، بدون شک با انجام اون کارها به آدمهای زیادی کمک خواهد کرد. برای همین فکر میکنم آمدنم به این دنیا برای زندگی بوده و من باید فقط زندگی کنم و ازش لذت ببرم.
حالا در این زندگی به چه چیزهایی اعتقاد دارم یا اینکه چطوری بهش نگاه میکنم این یک مبحث متفاوت است. برای شروع بد نیست به «عدم قطعیت» اشاره کنم، امروز ممکنه دربارهی مسئلهای اظهار نظر کنم و فردا با اظهار نظری که کردم مخالفت کنم. قبلا فکر میکردم این خیلی جالب نیست ولی امروز خیلی باهاش راحتم، چون فکر میکنم بیشتر از دیروز میفهمم برای همین با فهم امروزی که دارم ممکنه مخالف نظری باشم که دیروز دادم، این یعنی دارم رشد میکنم، برای همین فکر میکنم در این دنیا نمیشه به قطعیت کامل نسبت به هر چیزی اظهار نظر کرد.
چیزی که به شدت در این دنیا بهش علاقهمند هستم «ساختن» است. من عاشق ساختن هستم، اگر روزی بگذره و من مشغول ساختن چیزی نباشم، اون روز جزء بدترین روزهای زندگی من حساب میشه. حالا این ساختن شامل چه چیزهایی میشه؟ هر چیزی، مثلا ساختن یک بلاگ جدید، نوشتن یک کتاب، ساختن یک میز، راهاندازی یک فروشگاه اینترنتی، خلاصه هر چیزی که موفق شده نظرم رو به خودش جلب کنه.
از وقتی یادم میاد در زندگیم برای پول کار نکردم. حتی چیزی را برای دست آوردن پول خلق نکردم، ولی همیشه سعی کردم یا کاری را انجام ندم، یا اگر قراره انجامش بدم، باید به بهترین شکل ممکن این کار را انجام بدم، این طرز فکر باعث میشه اکثر اوقات برای چیزهایی که خلق میکنم آدمهایی پیدا بشوند که دوست داشته باشند بابتش بهم پول پرداخت کنند.
راستش من از اون دسته آدمها هم نیستم که بگم علم بهتر از ثروت است، به نظر من هیچ کدوم بهتر از اون یکی نیست، زندگی از هر دوشون بهتره، من دوست ندارم زندگیم رو صرف علمی کنم که آخرش نه به درد خودم بخوره نه کس دیگهای و ذهنم پر شده باشه از اطلاعاتی که بیهوده فقط جا اشغال کردند یا اونقدر پول داشته باشم که تا چند نسل بعد هم نیازی به کار نداشته باشند و خودمم به دلایل مختلف نتونم ازش استفاده کنم.
من بیش از پیش فکر میکنم زندگی و اعتدال از همه چیز بهتره، پول شاید باعث خوشبختی آدم نشه ولی به نظرم میشه باهاش خیلی از بدبختیها رو فروخت، آدم باید همیشه به اندازهی کافی داشته باشه، این به اندازهی کافی هم در شرایط و موقعیتهای مختلف متفاوت خواهد بود.
یکی از دلایل مهمی که دوست ندارم برای پول کار کنم و بهش وابسته باشم اینه که آدم رو میتونه وارد باتلاق کنه، چه بسا دوستان زیادی را دیدم که به خاطر به دست آوردن پول و شاید کمی رفاه بیشتر، دست به هر کاری زدند، برای هر کسی کار کردند، زمان زیادی از بهترین سالهای زندگیشون رو صرف کارهایی کردند که فقط پول به دست بیارن و این موضوع باعث شده بود، ذهنشون همیشه درگیر اعداد شده باشه و من شخصا چنین زندگی را دوست ندارم، روزها و ماههای زیادی شاید برای من پیش اومده باشه که به سختی زندگی کنم ولی برای به دست آوردن پول دستوپا نزدم، تا بتونم با ذهنی باز فکر کنم و بهترین مسیر و راهحل را پیدا کنم تا همچنان به سبک خودم زندگی کنم.
من به شدت آدم خیالپردازی هستم، یعنی اینقدر که من در دنیای خیالیم زندگی میکنم در دنیای واقعی نیستم، همه فکر میکنند من خیلی آدم برونگرا و اجتماعی هستم، به نظر خودم این اصلا درست نیست، چون من به طرز باورنکردنی هم درونگرا هستم، حتی صمیمیترین دوستانم هنوز خیلی چیزها را دربارهی من نمیدونند، به شدت تنهایی را دوست دارم، من در جاهای شلوغ نمیتونم کار کنم، رویاییترین فضای کاری که میتونم برای خودم تصور کردم، یک اتاق هفتاد متری با یک آشپزخونهی کوچیک فقط برای خودمه به طوریکه موقع کار کردن کسی مزاحمم نشه.
من عاشق شنیدن داستان زندگی دیگران هستم، از بین کتابهایی که میخونم، زندگینامهها را خیلی بیشتر دوست دارم، چون میتونم با زندگی آدمها و بینششون نسبت به زندگی بیشتر آشنا بشم. برای همین خیلی پیش میاد با آدمهایی که اصلا نمیشناسم قرار بگذارم و باهاشون قهوه بخورم و گپ بزنم.
من آدم چند پتانسیلی هستم، یعنی نمیتونم روی یک کار تمرکز کنم و برای مدت طولانی اون کار رو انجام بدم، به شدت خسته میشم و انگیزهام رو برای ادامهی مسیر از دست میدم، ولی وقتی تصمیم میگیرم کاری رو انجام بدم، اون کار رو به بهترین شکل ممکن انجام میدم، فرآیند اون این شکلیه که اول به یک چیز علاقهمند میشم، بعد خودم رو می ندازم توش و به بهترین شکل ممکن انجامش میدم، بعد از مدتی هم ازش خسته میشم و میرم دنبال یک کار جدید، البته جدیدا دارم تغییرات جدی در این رفتارم میدم، حداقل با مدیریت بیشتری این کار را انجام میدم.
خانواده خیلی برام اهمیت داره و هر روز سعی میکنم با اعضای خانواده ارتباط داشته باشم، این روزها تلاش میکنم وقتهای اختصاصیتری هم برای خانواده به خصوص دخترم بگذارم، از بودن کنارش واقعا لذت میبرم، وقتی با خانواده سفر میکنم و بعد از یکسال همچنان از خاطرات اون سفر برام تعریف میکنند بینهایت لذت میبرم و خوشحال میشم. به سادگی نمیتونم از کنار چنین مسئلهی مهم و با ارزشی در زندگیم بگذرم.
و اما کار، نمیدونم دقیقا به چی میگید کار، ولی من نه کار میکنم که زندگی کنم نه زندگی میکنم که کار کنم، کلا حس میکنم آدم باید زندگی کنه، همین، به نظرم خیلی ساده است ولی روانشناسها چون دوست دارند همیشه همه چیز پیچیده باشه، این طوری دربارهاش صحبت میکنند، البته به نظرم این موضوع برای کسانی که کار میکنند تا پول در بیاورند شاید مصداق داشته باشه، چون کار کردنشون رو بخشی از زندگیشون نمیدونند، خیلی پیش میاد وقتی میرم تو اتاقم و کاری رو شروع میکنم، بیش از ۲۴ساعت توی اتاق باشم و دیگه دارم از گشنگی میمیرم که میام بیرون. همه چیز باید بخشی از زندگی باشه به نظرم و ازش لذت ببریم. کار مستقل از زندگی نیست.
در آخر به نظرم باید چند خطی هم دربارهی تکنولوژی بنویسم، راستش اصلا به تکنولوژی اعتیاد ندارم، ولی دوست دارم اگر از تکنولوژی استفاده میکنم همیشه از بهتریناش استفاده کنم، بیشترین کاربرد لپتاپ برای من در حال حاضر تایپکردن و گشتوگذار در وب هست و بیشترین کاربرد موبایل برای من جواب دادن به آدمهایی که باهام کار دارند یا زنگ زدن به آدمهایی که باهاشون کار دارم یا میخوام حالشون رو بپرسم، جدیدا از یک ساعتی به بعد گوشیم رو کلا از دسترس خارج میکنم چون باعث ایجاد استرس و اضطراب بیهوده در من میشه.
کار اصلی این پروژه مدیریت یکپارچهی منابع برای تحقق رویاهاست. در این پروژه به عنوان مدیرپروژه مشغول کار هستم.
کار اصلی این پروژه برگزاری دورههای آموزشی حرفهای و با کیفیت است، در این پروژه به عنوان مدیرمحصول مشغول کار هستم.
کار اصلی این پروژه کمک به سایر پروژهها در توزیع و فروش محصولات است، در این پروژه به عنوان مدیراجرایی مشغول کار هستم.
کار اصلی این پروژه مدیریت کردن یکپارچهی تمام رویاهاست، در این پروژه به عنوان مدیرعامل مشغول کار هستم.
رویای من از این پروژه رسوندن این کتاب به دست همهی بچههاست. در این پروژه به عنوان طراح و مدیراجرایی مشغول کار هستم.
کار اصلی این پروژه آموزش توسعهی مهارتهای فردی نوجوانان است، در این پروژه به عنوان مدیراجرایی مشغول کار هستم.
کار اصلی این پروژه طراحی و ساخت محصولات دیزاین شده است. در این پروژه به عنوان طراح و مدیرمحصول مشغول کار هستم.
کار اصلی این پروژه به عنوان انتشارات ترجمه و تولید کتاب خوب است، در این پروژه به عنوان مدیرپروژه مشغول کار هستم.
کار اصلی این پروژه کمک به مدیریت ارتباط مشتری شرکتها است، در این پروژه به عنوان مالکمحصول مشغول کار هستم.
کار اصلی این پروژه ساخت ویدئوهایی از زندگی خودم است. در این پروژه به عنوان کارگردان، تدوینگر و … مشغول کار هستم.
کار اصلی این پروژه ایرانگردی است، در این پروژه به عنوان گردشگر و مستندساز مشغول کار هستم. به زودی سفر را آغاز میکنم.
کار اصلی این پروژه توسعهی فردی خودمه، تصمیم دارم در این پروژه چند تا از رویاهام رو محقق کنم و تجربیاتم رو با دیگران به اشتراک بگذارم.