• امروز دنبال یه پادکست خوب در حوزه‌ی سلامت بودم که رسیدم به پادکست فیت شین، خیلی خوشم اومد چون خلاصه کتاب‌هایی در حوزه‌ی سلامت رو کار کرده بود، از کتاب «How Not to Diet» نوشته دکتر مایکل گرگر، شروع کردم، این کتاب یک راهنمای جامع و […]

آخرین یادداشت‌های من:

  • امروز دنبال یه پادکست خوب در حوزه‌ی سلامت بودم که رسیدم به پادکست فیت شین، خیلی خوشم اومد چون خلاصه کتاب‌هایی در حوزه‌ی سلامت رو کار کرده بود، از کتاب «How Not to Diet» نوشته دکتر مایکل گرگر، شروع کردم، این کتاب یک راهنمای جامع و […]

  • این هفته واقعا گرم بود، انگار فصل‌ها جا‌به‌جا شدن و دما هم چند درجه‌ای نسبت به نرمال این فصل اضافه شده. راستش من آب‌وهوای قدیم رو بیشتر دوست داشتم. از این مشکل که عبور کنیم، با مدیریت درست منابع باعث شد آلودگی هوا طوری باشه […]

  • امروز دلم گرفته بود، گفتم باید یک فیلم خنده‌دار ببینم، از لیست جدیدترین کمدی‌ها رسیدم به این فیلم، حالا یا قبلا این فیلم رو دیده بودم، یا یک فیلم با همچین محتوایی باید وجود داشته باشه که من دیده باشم. فیلم قوی نبود، ولی فیلمی […]

  • خیلی وقت بود پادکست گوش نداده بودم، امروز رفتم سری به بی‌پلاس زدم، آخرین اپیزود رو باز کردم، عنوانش خلاصه‌ی «کتاب ملت دوپامین: پیدا کردن تعادل در عصر لذت (Dopamine Nation: Finding Balance in the Age of Indulgence) نوشته‌ی آنا لِمبک، روان‌پزشک و استاد دانشگاه […]

  • چند سالی میشه اسم چند تا پروژه‌ی مورد علاقه‌ام رو می‌نویسم تو لیست کارهایی که دوست دارم در اون سال انجام بدم ولی هیچ به کجا میشه! اصلا سمت‌شونم نمیرم. البته بعضی‌ وقت‌ها یه ناخنکی می‌زنم ولی جدی نمی‌گیرم. امسال تصمیم دارم در تابستان، برای […]

  • کتاب «من از یادت نمی‌کاهم، مارتیتا» نوشته‌ی ساندرا سیسنروس (ترجمه‌ی اسدالله امرایی) اثری است کوتاه و عمیق که روایت‌گر خاطرات سه زن جوان مکزیکی-آمریکایی به نام‌های «کورینا»، «پائولا» و «مارتیتا» است. این سه دوست در پاریس با هم آشنا می‌شوند و ماه‌ها در حاشیه‌های شهر […]

  • بعضی روزها رو هر کاری کنی غم‌انگیز هستند، یکی از این روزها عاشوراست. صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم حسش نیست، یکم اینستاگردی کردم، یکم تلویزیون مراسم شهرهای مختلف رو دیدم، بعد خوابیدم، این فرآیند رو تا شب تکرارش کردم تا اینکه آفتاب غروب […]

  • امروز خیلی حوصلم سر رفته بود، به مسعود پیام دادم، اونم گویا در همین موقعیت گیر کرده بود، گفت ناهار بیا اینجا، منم سریع جمع و جور کردم و رفتم پیش مسعود، ناهار عدس‌پلو درست کرد، خیلی عجیبه من عدس‌پلو رو اینقدر دوست دارم. یکی […]

  • یک هفته‌ی دیگه از تابستون هم گذشت، من کار خاصی برای اهداف و برنامه‌های تابستون نکردم. این جنگ خیلی چیزها رو بهم ریخت، اینم روش. البته تلاش جالبی کردم برای جبران خیلی کارها مثل نوشتن در بلاگم، حداقل به روزش کردم. حالا می‌تونم از هفته […]

  • ترم گذشته یکی از اساتید درباره یک قانونی در روانشناسی حرف می‌زد به اسم ۱۰-۱۰-۱۰، من خیلی ازش خوشم اومد برای همین قانون خودم رو گذاشتم، ۱۲-۱۲-۱۲، این قانون میگه اگر خواستید با کسی وارد رابطه بشید برای دوستی، ازدواج، همکاری یا … اول یک […]

  • دیروز وسط جلسه مسعود گفت فردا میای بریم انبار یک سری وسیله با خودمون ببریم دفتر جدید؟ گفتم آره چرا که نه، اتفاقا بدنم نیاز به کار فیزیکی داره. شب قبلش هنوز اضطراب شدید داشتم خوابم نبرد، صبح ساعت ۸ بیدار شدم دیدم مسعود هم […]

  • امروز با خودم گفتم بد نیست دوباره فیلم «تاپ‌گان، ماوریک» رو ببینم. این فیلم رو چند سال پیش آمریکا برای حمله به تاسیسات ایران ساخته، از کجا مشخصه که ایران هست؟ خیلی ساده است، ایران تنها کشوری هست که هنوز F14 داره، یعنی میشه گفت […]

  • به نظر میاد زندگی‌مون به قبل و بعد از جنگ تقسیم شده، اولین شام بعد از جنگ، اولین تهران بعد از جنگ و حالا اولین جلسه حضوری بعد از جنگ. چقدر احساس متفاوتی داشت، آدم‌ها رو در آغوش گرفتن، انگار داشتم با یک نگاه دیگه‌ای […]

  • بالاخره برگشتیم تهران، هیچ وقت چنین حسی موقع برگشت به تهران نداشتم. انگار دلم براش خیلی تنگ شده بود. فکر نمی‌کردم یک روز اینطوری دلم برای این شهر تنگ بشه. همه چیز رو یک طور دیگه‌ای نگاه می‌کردم. انگار دنبال زخم‌هایی بودم که روی تنش […]

آخرین کتاب‌هایی که خوندم:

  • کتاب «من از یادت نمی‌کاهم، مارتیتا» نوشته‌ی ساندرا سیسنروس (ترجمه‌ی اسدالله امرایی) اثری است کوتاه و عمیق که روایت‌گر خاطرات سه زن جوان مکزیکی-آمریکایی به نام‌های «کورینا»، «پائولا» و «مارتیتا» است. این سه دوست در پاریس با هم آشنا می‌شوند و ماه‌ها در حاشیه‌های شهر […]

  • چیزی که باعث شد جذب این کتاب بشم عنوانش بود «پدر بودن»، این کتاب نوشته کارل اُوه کنوسگور است که توسط زهره خلیلی ترجمه شده و انتشارات خوب هنوز هم این کتاب رو چاپ کرده. این کتاب روایت‌های صادقانه‌ی کارل اُوه از زندگی شخصی خودش […]

  • امروز خیلی اتفاقی وقتی داشتم تو خیابون‌ پرسه می‌زدم رسیدم به یک کتابفروشی، از بیرون دیدم کافه هم داره، با خودم گفتم میرم استراحتی می‌کنم، در بسته بود، یکی از کارکنان وقتی داشت می‌رفت داخل منم سریع رفتم داخل، گفت تعطیله، مراسم داریم، گفتم یه […]

  • این کتاب رو به خاطر عنوانش خریدم و از اونجایی که انتشارات میلکان چاپش کرده بود تردیدی در خریدش نکردم و بعد از خوندنش می‌تونم بگم واقعا راضی بودم. کتاب خیلی خوبی بود. من به عنوان کسی که هم به شدت کمال‌گرا هستم و هم […]

  • این کتاب رو فقط به خاطر ناوال راویکانت خریدم، وگرنه کتابی با چنین عنوانی رو بعیده بخرم، راهنمای خوشبختی و ثروتمندی، البته خودش این کتاب رو ننوشته ولی یکی صحبت‌ها و مصاحبه‌هاش رو جمع‌اوری کرده و چنین کتابی رو نوشته، خیلی کنجکاو بودم ببینم این […]

  • من این کتاب رو دوست داشتم، نمی‌دونم چرا اصلا این کتاب رو خریدم، احتمالا از روی جلدش یا عنوانش خریدم ولی راضی هستم. هر چند مثل تمام کتاب‌های این شکلی که خوندم حس می‌کنم زیادی آب بسته شده به کتاب. کاش به جای آب بستن […]

  • خیلی وقت بود این کتاب رو خریده بودم، از اون دسته از کتاب‌هایی بود که پیشنهاد می‌کنند هر طراح یا مدیر محصولی باید بخونه، ولی من فرصت پیدا نمی‌کردم بخونمش، در کل کتاب رو دوست داشتم ولی واقعا برای صفحه‌پر کردن به نظرم خیلی محتوای […]

  • اولی که این کتاب رو برداشتم بخونم فکر می‌کردم واقعا بیزار هست، مثل اون ضرب‌المثل انگلیسی که می‌گفت «هنوز اونقدر پولدار نشدم که جنس ارزون بخرم»، متاسفانه من به این ضرب‌المثل هم اعتقاد دارم، ولی این کتاب می‌خواد بگه من به دلیل درستی از چیزهای […]

  • جدیدا کتاب خوندن برام سخت شده، وقت درست و حسابی پیدا نمی‌کنم با تمرکز بشینم و کتاب بخونم. این کتاب رو یک روز از روی میز اتاق دلبر برداشتم، این کتاب رو به خودش هدیه داده بود، جالب بود. قبل از این کتاب، ایکیگای رو […]

  • امروز رفتم سر قفسه‌ی کتاب‌های خونه‌ی پدری و دنبال یک کتاب می‌گشتم تا آخرین کتاب تابستون رو بخونم، چند تا کتاب رو بررسی کردم ولی این کتاب رو انتخاب کردم، به خاطر استرس و اضطراب شدیدی که این روزها گرفتارش هستم، زندگیم در هاله‌ای از […]

  • برای یک مراسم معنوی به خونه‌ی یکی از دوستان رفته بودم، همینطوری که نشسته بودم دیدم روی میز کنار دستم کتابی با عنوان «پرنده‌ای به نام آذرباد» به چشم می‌خوره، اولش بهش اهمیت ندادم، بعد از چند دقیقه کتاب رو برداشتم ورق زدم و گذاشتم […]

  • امروز خونه نبودم و به مامان گفتم می‌تونم از قفسه‌ی کتاب‌های یلدا کتابی بردارم و بخونم؟ گفت چرا که نه! این شد که من این کتاب رو انتخاب کردم. خیلی وقت بود کتاب داستان نخونده بودم. یادم رفته بود چنین کتاب‌هایی هم هست. فکر نمی‌کنم […]