
عاشورا
بعضی روزها رو هر کاری کنی غمانگیز هستند، یکی از این روزها عاشوراست. صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم حسش نیست، یکم اینستاگردی کردم، یکم تلویزیون مراسم شهرهای مختلف رو دیدم، بعد خوابیدم، این فرآیند رو تا شب تکرارش کردم تا اینکه آفتاب غروب کرد. لیلی خونه خسته شده بود، با هم رفتیم بیرون، دلش هم هوس غذای بیرون کرده بود، دوری توی شهر زدیم، از یک مغازه دو تا شمع خریدیم و در یک ایستگاه صلواتی وایستادیم تا لیلی شمعهاش رو روشن کنه و برگردیم و این روز غمانگیز هم به پایان برسونیم. آخرین باری که رفتم کربلا فکر میکنم بیشتر از هشت سال ازش گذشته، یادمه طی یک سال سه بار رفتم و بعدش دیگه هیچ جایی میشه گفت نرفتم. بهتر شاید این باشه که دیگه کاری باهام نداشتن، دعوتم نکردم، شایدم کسی دلتنگم دیگه نشد، شایدم آدم خوبی نبودم این سالها، نمیدونم، میشه جورهای مختلفی فکر کرد. ولی امروز حس کردم خیلی دلم میخواد دوباره برم، به خصوص دلم برای نجف خیلی تنگ شده این روزها.