
حال بچهها خوب نیست!
امروز اولین جلسهی رسمی سال ۱۴۰۴ بود که حضوری هم رو میدیدیم. بعد از یک جلسهی طولانی چند ساعته، من و مسعود تنها شدیم و اولین جملهای که گفت این بود: «حال اسکوادت خوب نیست!»، من بعد از جلسه رفتم نشستم توی کافه، یکم با بچهها گپ زدم، باهاشون جلسه گذاشتم، یکم کار کردم و شروع کردم به فکر کردن که چی باعث شد حال بچهها خوب نباشه! قطعا مقصر اصلی هم من بودم، من همیشه کارها رو خیلی طوفانی و خوب شروع میکنم ولی رفتهرفته انگیزهام از بین میره، جالب اینه طی چند ماه گذشته هر بار هم رو دیدیم دربارهی این موضوع حرف زدم ولی خب نتونستم درست مدیریتش کنم. باید سریع برگردم به کارها و سعی کنم مشکلات تیم رو حل کنم و حال تیم رو دوباره خوب کنم.