من تو زندگیم دوستان زیادی داشتم، می‌خواستم در ادامه بنویسم و دارم، دیدم اینطوری نیست، الان صرفا یک سری آدم هستن که نقاب دوستی به چهره زدن. هر چی بیشتر پا به سن می‌گذارم علاقه‌ام به تنهایی بیشتر و بیشتر از همیشه میشه. هر از

بعد از حدودا دو سال در یک جلسه‌ی مصاحبه شرکت کردم، قبلش انگار می‌دونستم چه سوالاتی قراره بپرسن، جواب همه‌شون رو آماده کرده بودم، چون خودم در نقش مصاحبه‌شونده زیاد بودم، بگذریم این قسمت‌هاش برام روتین و معمولی هستن، اونجایی که من رو به هیجان

دلبر همیشه از چند هفته قبل از تولد هر کسی شروع می‌کنه به برنامه‌ریزی که چه بکنیم و چه نکنیم. من کلا از برنامه‌ریزی برای این چیزها خوشم نمیاد، برای همین همیشه می‌سپرم به خودش. امروز تولد مامانش بود و مطمئن هستم که بیشتر از

توی برنامه‌ریزی‌هام برای تابستان ۱۴۰۴ یک هفته تنهایی برای خودم در نظر گرفته بودم. عنوانش خیلی امروز من رو به فکر فرو برد، چون واقعا طی سال‌های گذشته خیلی احساس تنهایی می‌کنم و حس می‌کنم خیلی تنها‌تر از همیشه شدم. با وجودیکه آدم خیلی اجتماعی

مدیر گروه وقتی بهم گفت امسال ترم تابستانی ارائه میدیم و کلاس‌ها به صورت مجازی هست خیلی خوشحال شدم، چون می‌تونستم بدون غیبت در کلاس‌ها شرکت کنم و واقعا این اتفاق خوبی بود برای من، یکی از دلایل دیگه‌ای که خوشم اومد و تابستون کلاس

هیچ وقت خداحافظی رو دوست نداشتم. ولی متاسفانه این دنیا بر پایه‌ی خداحافظی شکل گرفته، طوریکه حتی مجبوریم یک روز از همین دنیا هم خداحافظی کنیم. امروز به خاطر شرایط اقتصادی کشور و پروژه‌ای که توش مشغول به کار بودم، مجبوریم تا یک ماه دیگه

این چند وقت داشتم فکر می‌کردم چقدر در زندگیم این جمله رو شنیدم که «شما با هم هیچ فرقی ندارید!» ولی در واقعیت فرق‌مون از زمین بوده تا آسمون. مهم هم نیست این جمله رو کجا شنیده باشیم، در خانواده، مدرسه، محل کار یا ،

از ارائه دادن بدم میاد، احساس می‌کنم استاد داره از کلاس می‌زنه، یعنی چی من به جای استاد برای بقیه درس بدم، البته اگر ارائه در کنار درس باشه واقعا جالبه، ولی اینکه استاد بشینه سر کلاس هر جلسه یه دانشجو یه سری حرف بزنه

هر هفته دوشنبه‌ها در شرکت یکی از بچه‌ها درباره‌ی موضوعی که دوست داره میاد ارائه میده، از شانس این هفته رسید به من، هر چند نباید زیاد وقت می‌گذاشتم، ولی از بدون آمادگی حرف زدم بدم میاد. این شد که از صبح تا الان درگیر