دیشب قبل از اینکه برم خونه دلبر پیام داد که ماشین جلوی خونه خراب شد و دیگه فرمونش تکون نمی‌خورد، حدس زدم احتمالا تسمه دینام ماشین پاره شده، صبح ماشین رو بردم تعمیرگاه، فهمیدم بله، تسمه دینام پاره شده، بهنام مشغول درست کردن تسمه دینام

ما بچه بودیم به شوهر عمه‌مون می‌گفتیم «خاله‌زا»، یا «خاله‌زا عباس‌آقا»، نمی‌دونم در اصل خاله‌زای بابام بود یا نه ولی ما اینطوری صداش می‌زدیم. آدمی که سواد مکتب‌خونه‌ای داشت ولی شاهنامه فردوسی رو از حفظ بود، قرآن، حافظ و حتی نظامی گنجوی رو هم یادمه

چند روز پیش با رئیس نشسته بودم و سر موضوعی داشتم بحث می‌کردم که یهویی گفت: «ببین این موضوع مثل این می‌مونه که تو رو هفته‌ی اول اخراج کنم» اولش برام جمله‌ی عجیبی اومد، ولی بعدش که نشستم بهش فکر کردم دیدم راست میگه، فکر

ما عادت کرده بودیم فقط برای بچه‌ها تولد می‌گرفتیم، یعنی هیچ وقت پیش نیومده بود برای پدر و مادر‌مون تولد بگیریم، تا ده سال پیش که دلبر وارد زندگی ما شد و یکم این مراسم تغییر کرد و برای اولین بار برای مامان تولد گرفتیم،

امروز یکی از اقوام دعوت کرده بود بریم باغ‌شون، ولی من اصلا وقت نداشتم، کلی قرار با آدم‌های مختلف داشتم ولی هیچ کدوم رو تایید نمی‌کردم، انگار یه حسی بهم می‌گفت امروز رو باید بی‌خیال بشم. دلیلش این بود که آخرین باری که رفته بودیم

در اولین روزهای کاریم در مجموعه‌ی جدیدی که رفتم، فقط سعی کردم بفهمم کی به کیه، چی به چیه! بعد از کلی گشت‌و‌گذار در سازمان، با رئیس یه ملاقاتی داشتم و براش از وضعیت آدم‌ها و کارها گفتم، براش واقعا عجیب بود، ازم پرسید چطوری

امشب دومین جلسه‌ی دوستانه‌مون با محمد همراه با همسرش برگزار شد. محمد کلی بازی آورده بود که طی این سال‌ها توسط خودش بازطراحی یا طراحی شده بودن. دونه دونه بازی‌ها رو باز می‌کردیم، محمد برامون روش بازی رو توضیح می‌داد و یک دست هم بازی

بعد از سفر یک جلسه کاری داشتم، از روز اول به این کار حس خوبی داشتم ولی نمی‌دونستم میشه یا نه، حتی نمی‌دونستم چطوری میشه. ولی جلسات خیلی خوب پیش می‌رفت، کار رو دوست داشتم، در حوزه رسانه بود، تا حدی آشنایی داشتم ولی چالش‌های

بابا چند سال دنبال خریدن باغ در زادگاهش بود تا اینکه بالاخره باغی که دوست داشت رو خرید. بعد شروع کرد به ساختن یه خونه باغ، چند سالی به دلایل مختلف طول کشید، تا اینکه بالاخره این خونه قابل استفاده شده بود نسبتا، مدت‌ها هم

چند روز پیش یه مصاحبه دادم که برام خیلی عجیب بود، یک شرکت خیلی معروف با ظاهری شیک و مدرن، اولین جلسه با منابع انسانی بود. یکی از مهم‌ترین سوالات این بود که سیگار میکشی؟ گفتم جواب درستش چیه؟ گفت من چون خوشم نمیاد سیگار