بهترین سفر زندگیم بود!
امروز صبح از خواب بیدار شدیم، با خودم گفتم بهترین جا برای شروع میدون آزادی هست، با هم رفتیم به سمت میدون، یک دوری دور میدون زدم، ماشین رو گذاشتم پارکینگ و با هم رفتیم وسط میدون، هیچ کس فکرش رو نمیکردیم بریم داخل برج،
امروز صبح از خواب بیدار شدیم، با خودم گفتم بهترین جا برای شروع میدون آزادی هست، با هم رفتیم به سمت میدون، یک دوری دور میدون زدم، ماشین رو گذاشتم پارکینگ و با هم رفتیم وسط میدون، هیچ کس فکرش رو نمیکردیم بریم داخل برج،
از دانشگاه که برگشتم مامانم گفت مادربزرگت چند روز پیش ازم پرسیده «پس کی من رو میبری تهران، خونهی ابوالفضل»، منم که دانشگاه اونقدر بهم فشار آورد که دوست نداشتم کار خاصی بکنم، گفتم خب فردا صبح با خودم بیاید بریم تهران، اولش فکر کرد
این هفته دانشگاه واقعا عجیب گذشت. قرار بود نسخهی اول پروپروزالم رو به استاد ارائه بدم، دو تا درس هم ارائه داشتم. تا لحظهی آخر اونقدر فشار کاری زیاد بود که نتونستم کاری براشون انجام بدم، یک روز قبل از دانشگاه تصمیم گرفتم سر کار
واقعا زشتترین عنوان نوشتهای هست که تا حالا گذاشتم، نمیخواستم این عنوان رو انتخاب کنم، ولی هر چی فکر کردم دیدم هیچ واژهی دیگهای نمیتونه اینقدر خوب حق مطلب رو ادا کنه. شاید همهی آدمها در زندگیشون حداقل یکبار با آدمهایی که خود عنپنداری دارن
دیروز آدمی که برای اولین بار همین چند روز پیش دیده بودمش بهم زنگ زد، قرار بود چیزی بهش بفروشم. حس کردم دچار سردرگمی شده، وسط مکالمه گفت، «من حس میکنم میتونم به شما اعتماد کنم!»، «اگر جای من بودید چه تصمیمی میگرفتید»، اولش از
دیشب قبل از اینکه برم خونه دلبر پیام داد که ماشین جلوی خونه خراب شد و دیگه فرمونش تکون نمیخورد، حدس زدم احتمالا تسمه دینام ماشین پاره شده، صبح ماشین رو بردم تعمیرگاه، فهمیدم بله، تسمه دینام پاره شده، بهنام مشغول درست کردن تسمه دینام
ما بچه بودیم به شوهر عمهمون میگفتیم «خالهزا»، یا «خالهزا عباسآقا»، نمیدونم در اصل خالهزای بابام بود یا نه ولی ما اینطوری صداش میزدیم. آدمی که سواد مکتبخونهای داشت ولی شاهنامه فردوسی رو از حفظ بود، قرآن، حافظ و حتی نظامی گنجوی رو هم یادمه
چند روز پیش با رئیس نشسته بودم و سر موضوعی داشتم بحث میکردم که یهویی گفت: «ببین این موضوع مثل این میمونه که تو رو هفتهی اول اخراج کنم» اولش برام جملهی عجیبی اومد، ولی بعدش که نشستم بهش فکر کردم دیدم راست میگه، فکر
ما عادت کرده بودیم فقط برای بچهها تولد میگرفتیم، یعنی هیچ وقت پیش نیومده بود برای پدر و مادرمون تولد بگیریم، تا ده سال پیش که دلبر وارد زندگی ما شد و یکم این مراسم تغییر کرد و برای اولین بار برای مامان تولد گرفتیم،
امروز یکی از اقوام دعوت کرده بود بریم باغشون، ولی من اصلا وقت نداشتم، کلی قرار با آدمهای مختلف داشتم ولی هیچ کدوم رو تایید نمیکردم، انگار یه حسی بهم میگفت امروز رو باید بیخیال بشم. دلیلش این بود که آخرین باری که رفته بودیم