هنوز هم یادمه، …
بعد از این همه سال، هنوز هم یادمه. گاهی بعضی از آدمها رو یک طور دیگهای دوست داریم. طوری که شاید خودشون هم ندونند چطوری! یا تصوری ازش داشته باشند! یا حتی حسی نسبت بهش! فقط خودمون میتونیم حسش کنیم و درکش کنیم. گاهی با
بعد از این همه سال، هنوز هم یادمه. گاهی بعضی از آدمها رو یک طور دیگهای دوست داریم. طوری که شاید خودشون هم ندونند چطوری! یا تصوری ازش داشته باشند! یا حتی حسی نسبت بهش! فقط خودمون میتونیم حسش کنیم و درکش کنیم. گاهی با
وقتی بچه بودم کل مفهومی که از تاریکی در ذهنم شکل گرفته بود، شب بود، وقتی که تمام برقها رو خاموش میکردند تا بخوابیم. بزرگتر که شدم، یاد گرفتم چطوری به درون خودم سفر کنم. اونجا بود که فهمیدم درون خودمم تاریکی وجود داره، هر
از وقتی ماشینم رو خریدم اضطراب پاره شدن تسمهتایم داشتم، همیشه بعد از چهل هزار کیلومتر عوضش میکردم. ولی این بار گذشت، با علم به اینکه ممکنه پاره بشه، حتی آخرین بار که بردمش تعمیرگاه، طرف بهم گفت تسمهتایم رو عوض کردی؟ گفتم میرم و
فکر میکنم اواسط بهار بود که تصیمات جدیدی برای سال جدید گرفتم ولی در اینجا تغییرات رو اعمال نکرده بودم. یکی از اونها این بود که کارمندی رو امتحان کنم، البته اگر اسمش رو بشه کارمندی گذاشت، تصمیم گرفتم پروژهی جدیدی رو در ویرگول شروع
هفتهی پیش با بچهها رفتیم صبحونه خوردیم خیلی خوش گذشت، تصمیم گرفتیم باز هم بریم و من این هفته لیلی و دلبر هم با خودم ببرم. شب لیلی نمیخوابید چون داشتیم با هم فیلم میدیدم تا ساعت ۳:۳۰ بیدار بود، صبح ساعت ۹:۰۰ تکونش دادم
امروز واقعا روز پیچیدهای بود، شاید دلیلش این بود که مسیر درستی رو در پیش نگرفته بودم، خلاصه قرار شد با بچهها بریم کار کنیم، من رفتم دنبالشون، سر کوچه من حواسم اصلا نبود، انگار تو این دنیا نبودم، صدای بوق موتوری کنارم رو نشنیدم،
امروز وقت دکتر داشتم برای ستون فقرات و گردن، رفتم جواب MRI رو گرفتم، نشستم تو ماشین، گفتم قبل از حرکت یه نگاهی بهش بندازم، دیدم یک خط رو پر رنگ کرده، کلمهی اولش رو دیدم نوشته استخوان، بعدش مغز، یکم جلوترش کلمهی کوچک، همونجا
امروز در دو تا کارگاه آموزشی شرکت کردم، اولیش رو که اصلا دوست نداشتم، چون نه استادش خوشم میومد نه از موضوعی که تدریس میکرد ولی خب مجبور بودم بشینم. خدایی اگر من اعتماد به نفس بعضیها رو داشتم الان وضعیت خیلی بهتری داشتم، طرف
این هفته پنجشنبه نوبت دکتر داشتم برای چک کردن ستون فقراتم، بعدش قرار بود با بچهها بریم یک جا بشینیم و کار کنیم. وقتی رسیدم دیدم علی تنها اومده، گفتم امیرحسین کجاست؟ گفت ایشون تشریف نمیارن. بعد همیشه منتقد هست که این چه وضعیت کار