امروز حال و حوصله بیرون اومدن از خونه رو نداشتم، تصمیم داشتم بخوابم، بعد دیدم یکی از دوستام زنگ زد که بیا بریم کافه می‌خوام بهت ناهار بدم، منم با خودم گفتم حتما یه چیزی شده که میگه الان پاشو بریم بیرون، برای همین رفتم

بچه که بودیم، سر و تهمون رو که می‌زدن خونه‌ی پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هامون بود. خیلی هم خوش می‌گذشت و دیگه هیچ وقت اون روزها در زندگی‌مون تکرار نمیشن، کم‌کم که دنیا ازمون می‌گیرشون می‌فهمم چه ستون‌های برای خانواده به حساب میومدن. همین الان که از

قبل از عید خیلی مصمم بودم در نمایشگاه کتاب شرکت کنم ولی خب هم فراموش کردم هم واقعا تنهایی از عهده‌ی این همه کار بر نمیام، باید یه فکر درست و حسابی بکنم. بگذریم، گذشت تا امروز که دیدم نمایشگاه شروع شده و من همچنان

دیروز روز معلم بود ولی خب امروز لیلی رفته بود برای معلم‌هاش هدیه خریده بود. منم یاد معلم‌های خودم افتادم، به خصوص معلم کلاس اول ابتدایی آقای بیات. آخر سال بود، خانواده‌ها برای بچه‌هاشون کادو خریده بودن، مدرسه هم بچه‌ها در نمازخونه جمع کرده بود،

در یک سال گذشته خیلی تلاش کردم پنج‌شنبه و جمعه رو به خودم و خانواده اختصاص بدم، موفق هم بودم. این هفته مهمونم داشتیم. تصمیم بر این بود به خاطر مصطفی و لیلی بریم یه جایی بهشون خوش بگذره، اول می‌خواستم برم برج میلاد و

وقتی داشتم برای هوانوردی خون می‌دادم به طرف گفتم چند تا آزمایش هم برای چکاپ کامل بنویس با همین یک بار که داری خون می‌گیری اونا رو بهم بررسی کن، طرف خندید و انجام داد، جواب رو که بردم پیش پزشک خیلی جالب بود، می‌گفت

من فکر می‌کنم کلا سالی ۳ یا ۴ بار کلا میرم آرایشگاه، اونم اصولا یه مشکلی پیش اومده، یا ایام امتحانات دانشگاه هست و موهام خیلی بلند شده و نمی‌تونم درست درس بخونم و رفته روی مخم، یا به خاطر پرواز بهم گیر دادن که

دانشگاه رفتن برام به یک کار کسالت‌آور تبدیل شده که باید برای تغییر فضا مسخره‌بازی در بیارم با بچه‌ها که اذیت نشم، سر کلاس آخر که انگیزه و هیجان داشتیم، استاد درباره EQ صحبت کرد و یک تست معرفی کرد و گفت بعدا بزنید، برای

بعد از اینکه از سفر کنیا برگشتیم من خیلی علاقه‌مند شدم به نوشتن سفرنامه، تلاش‌های خوبی کردم، یکبار کلیات داستان رو نوشتم، فصل‌بندی کردم و از ابتدا تا انتهای سفر رو سعی کردم خلاصه‌وار بنویسم، بعد دوباره برگشتم از اول و شروع کردم به پرداخت