امروز از اون روزهای خیلی خوب بود. صبح زود از خواب بیدار شدم، کنار لیلی و دلبر صبحانه خوردم، بعد لیلی رو بردم رسوندم مدرسه، بعد رفتم سمت فرودگاه، به محض رسیدن گفتن باید برم برای پرواز، وقتی هم رسیدم از شانس هواپیما توی رمپ

امروز صبح بیدار شدم دیدم حسش نیست، دوباره یکم بیشتر خوابیدم، بعد بیدار شدم صبحانه خوردم بعد دوباره رفتم خوابیدم، نمی‌دونم چرا دوست داشتم بخوابم، بعد دوباره بیدار شد با لیلی بازی کردم و بهش گفتم بریم بیرون؟ گفت نه! گفتم بریم تئاتر؟ گفت نه!

امروز قرار بود برای چند دقیقه برم در یک جلسه‌ای نظرم رو بدم و برگردم، چشم‌تون روز بد نبینه چهار ساعت توی جلسه بودم. دیگه آخراش اصلا حالم خوب نبود، چون همزمان بعد از ناهار مسموم هم شده بودم و اصلا یه حال بدی بودم.

یک سری پرونده‌ی باز تو زندگیم دارم که مدام برای بستن‌شون امروز و فردا می‌کنم. به لطف بعضی از دوستان الان مجبورم بعضی از اونها رو پیگیری کنم و تکلیف‌شون رو برای همیشه مشخص کنم. این دو تا فایده‌ی خیلی مهم داره، یکی اینکه بار

امروز صبح از خواب بیدار شدم، دیدم دلبر میگه حال صبحانه درست کردن نداره، بهش گفتم پاشو بریم یه دوری بیرون بزنیم. این شد که رفتیم املت شاپوری زدیم، واقعا فکر نمی‌کردم یک روزی املت هم یک غذای اشرافی حساب بشه، فکر کنید، ترکیب تخم‌مرغ،

این یادداشت رو حذف کردم، ولی برای این که ماجرا رو فراموش نکنم، باید بگم بالاخره پیگیر منحل کردنش شدم و انشالله به زودی تمام میشه. تجربه‌ی جالبی بود، اینکه قبل از شروع هر نوع همکاری با هر آدمی بیشتر بشناسمشون. اینکه هیچ کس مسئولیت

تو برنامه‌ی هر فصل برای خودم یک هفته برای ریکاوری یا تنهایی می‌گذارم، مفهومش صرفا این نیست که دوست دارم تنها باشم، اینکه نمی‌خوام به خیلی از موضوعات فکر کنم، به خصوص کار. این هفته به خاطر اینکه تصمیم گرفته بودم برم و به خانواده

من آدمی هستم که از فرق گذاشتن خوشم نمیاد، حتی چیزهای خیلی کوچیک، سعی می‌کنم ازش اجتناب کنم. یادمه در یک سازمانی کار می‌کردم، یکی برامون چایی میاورد، البته فقط برای من و برای تنها همکاری که با من کار می‌کرد چایی نمیاورد باید خودش

از عید امسال می‌خواستم بابا رو سوپرایز کنم. ولی از بین گپ و گفت‌هایی که داشتیم با هم دیدم تلویزیون رو بیشتر از گوشی دوست داره، برای همین اول رفتیم سر وقت تلویزیون، تا اینکه مشکلاتی برای من پیش اومد و تصمیم گرفتم اگر حل

امروز صبح که مشغول کار شدم، فهمیدم طرف با یک شام کار رو درآورده و باعث شده من شکست بخورم. البته در اون لحظه شاید اسمش رو شکست گذاشتم، چون در واقعیت اینطوری بود که من داشتم به طرف آناناس می‌فروختم در حالیکه اون سیب‌زمینی