بریم بهت ناهار بدم!
امروز حال و حوصله بیرون اومدن از خونه رو نداشتم، تصمیم داشتم بخوابم، بعد دیدم یکی از دوستام زنگ زد که بیا بریم کافه میخوام بهت ناهار بدم، منم با خودم گفتم حتما یه چیزی شده که میگه الان پاشو بریم بیرون، برای همین رفتم
امروز حال و حوصله بیرون اومدن از خونه رو نداشتم، تصمیم داشتم بخوابم، بعد دیدم یکی از دوستام زنگ زد که بیا بریم کافه میخوام بهت ناهار بدم، منم با خودم گفتم حتما یه چیزی شده که میگه الان پاشو بریم بیرون، برای همین رفتم
عجب هفتهی فوقالعادهای شد، خیلی خوشحالم که هفته رو با یک سوپرایز بزرگ تموم کردم، کارهای روتین مثل نوشتن و خوندن و دیدن و
خیلی وقت بود دوست داشتم بابا رو سوپرایز کنم، واقعا سوپرایز کردن بابا خیلی کار سختیه، اولا از چیزهای خیلی محدودی خوشش میاد که نمیشه زیاد راحت حدس زد، ولی قبل از عید این شانس رو پیدا کردم که بفهمم از چی خوشش میاد، خیلی
بچه که بودیم، سر و تهمون رو که میزدن خونهی پدربزرگها و مادربزرگهامون بود. خیلی هم خوش میگذشت و دیگه هیچ وقت اون روزها در زندگیمون تکرار نمیشن، کمکم که دنیا ازمون میگیرشون میفهمم چه ستونهای برای خانواده به حساب میومدن. همین الان که از
قبل از عید خیلی مصمم بودم در نمایشگاه کتاب شرکت کنم ولی خب هم فراموش کردم هم واقعا تنهایی از عهدهی این همه کار بر نمیام، باید یه فکر درست و حسابی بکنم. بگذریم، گذشت تا امروز که دیدم نمایشگاه شروع شده و من همچنان
از آخرین باری که خیلی جدی سریال دیدم خیلی وقت بود که گذشته بود. بیشتر به خاطر یادگیری زبان تصمیم گرفتم سریال ببینم. بین سریالهای مختلف تاس انداختم که این فیلم انتخاب شد ولی خیلی راضی هستم. واقعا فیلم با بازی کوین اسپیسی فوقالعاده بود
از قبل از عید میخوام کپتن رو ببینم و باهاش گپ بزنم ولی یا من نیستم یا ایشون نیست. دیگه این هفته تصمیم گرفته بودم حتما ببینمش، اونقدر به هم زنگ زدیم تا یه وقت خالی ساعت ۹ شب پیدا کردیم و تو یه کافه
دیروز روز معلم بود ولی خب امروز لیلی رفته بود برای معلمهاش هدیه خریده بود. منم یاد معلمهای خودم افتادم، به خصوص معلم کلاس اول ابتدایی آقای بیات. آخر سال بود، خانوادهها برای بچههاشون کادو خریده بودن، مدرسه هم بچهها در نمازخونه جمع کرده بود،
امروز دوست داشتم مامان رو ببرم باغ نگارستان بهش املت بدم، ولی به دلایل احمقانهای نشد. ولی خوشحالم که به خودم مسلطتر از قبل شدم. سریع واکنش نشون نمیدم. بگذریم، هفتهی خوبی بود در کل، مثل همیشه نوشتم، دیدم، خوندم، کلی کارهای هیجانانگیز کردم، خانوادهام
در یک سال گذشته خیلی تلاش کردم پنجشنبه و جمعه رو به خودم و خانواده اختصاص بدم، موفق هم بودم. این هفته مهمونم داشتیم. تصمیم بر این بود به خاطر مصطفی و لیلی بریم یه جایی بهشون خوش بگذره، اول میخواستم برم برج میلاد و