خیلی وقت بود خبری از شازده کوچولو نداشتم، آخرین بار تابستون بود که بیشتر از ۵۰۰ جلد کتاب شازده کوچولو رو برای بچه‌های سیستان و بلوچستان فرستادیم ولی اونقدر اتفاقات عجیب این وسط افتاد که کتاب‌ها به دست بچه‌ها نرسید، ولی امروز با دوستانی از

امروز صبح از خواب بیدار شدیم، منتظر اون دوست عزیزمون بودیم ولی یکم خیلی دیر جواب داد، در این فاصله نشستیم پانتومیم بازی کردیم، کلا این بازی با سروش خیلی می‌چسبه، لعنتی سیستان‌و‌بلوچستان هم که بازی کردیم ترکیدیم از خنده، بعدش حرکت کردیم به سمت

صبح روز یک‌شنبه از خواب بیدار شدیم و محمد یک صبحونه‌ی عالی برامون درست کرد، گفت امروز تو شرکت‌شون «Sunday Funday» هست، باحال بود، تاحالا نشنیده بودم، خلاصه قسمت بود ما هم کلی بخندیم و شادی کنیم بعد راه بیفتیم به سمت یاسوج، مسیر خیلی

دیروز شنبه، با وال سبز و ۲۰۶ افتادیم توی جاده، قرار بر این بود که خودمون رو به روستاهای کهگیلوئیه و بویراحمد برسونیم و کتاب شازده کوچولو رو بین بچه‌ها توزیع کنیم. همه چیز برای یک سفر ماجراجویانه آماده بود. وقتی نزدیک قم شدیم برای

امروز روز ولادت امیرالمومنین بود، خیلی ایشون رو دوست دارم و مثل تمام آدم‌هایی که دوست‌شون دارم و روز تولدشون برام مهمه و یادم می‌مونه، امروز هم یادم بود. نمی‌دونستم باید چی کادو بخرم، دست خالی هم نمی‌شد، تمام تلاش خودم رو کردم تا بالاخره