اردیبهشت واقعا تموم نمی‌شد، اینقدر این مدت بدهی‌های عجیب بار آوردم که نمی‌فهمم چطوری ماه‌ها رو تموم می‌کنم، خدا رو شکر سرم به کار گرمه وگرنه اذیت می‌شدم. از طرفی حس می‌کنم دوباره دچار افسردگی شدید شدم. حالم خوب نیست، دوست دارم مدام بخوابم، بعضی

این روزها خیلی غمگینم، حالم دست خودم نیست، نمی‌دونم چرا، ولی با این وجود و با وجودیکه می‌دونم کارهایی که می‌کنم کاملا بیهوده هستن، بازم انجام‌شون میدم، مثل همین نوشتن، خب که چی واقعا؟ صرفا چون کار دیگه‌ای نمی‌خوام انجام بدم دارم انجامش میدم، خیلی

امروز دوست داشتم مامان رو ببرم باغ نگارستان بهش املت بدم، ولی به دلایل احمقانه‌ای نشد. ولی خوشحالم که به خودم مسلط‌تر از قبل شدم. سریع واکنش نشون نمیدم. بگذریم، هفته‌ی خوبی بود در کل، مثل همیشه نوشتم، دیدم، خوندم، کلی کارهای هیجان‌انگیز کردم، خانواده‌ام

این هفته خیلی بهم خوش گذشت، کلا هر وقت می‌تونم یکی رو سوپرایز کنم و خوشحالش کنم خیلی بهم می‌چسبه و این هفته با مهمونی که برای مامان گرفتیم واقعا این اتفاق افتاد، بقیه روزها هم به نظرم روتین گذشت، نوشتم، خوندم، دیدم، یاد گرفتم،

می‌گفتن فروردین خیلی دیر می‌گذره ولی برای من واقعا زود گذشت. البته کلا زندگی خیلی زود می‌گذره. امروز سری به خونه‌ی لیلی زدم فهمیدم لوله‌ها تو زمستون یخ زده بوده و متاسفانه هم لوله‌کشی و هم دستگاه پکیچ به فنا رفته بود. به آقای عزیزی

سه هفته از سال ۱۴۰۴ گذشت و میشه گفت برنامه‌های چالش دوازده برای بهار رو شروع نکردم. البته خیلی کارهای هیجان‌انگیز جالبی انجام دادم ولی از شنبه رسما باید خیلی فشرده برنامه‌های سال جدید رو شروع کنم. امسال عید کنار پدر و مادرم بودم، چند