اولین کتابی که در زندگیم هدیه گرفتم بر میگرده به کلاس اول ابتدایی، خانوادهام در پایان سال فراموش کرده بودن برام جایزه بخرن، معلم عزیزم بین اهدای جوایز رفت و کتاب «کرم ابریشم» رو نمیدونم از کجا آورد و کادو کرد و بهم هدیه داد.
روز ششم جنگ تصمیم گرفتیم یکم کار کنیم، برای همین کتابهای «تست مامان» و «راهاندازی استارتاپ ناب» رو برای تجدید چاپ فرستادیم چاپخونه. واقعا شروع کردن یک کسبوکار وسط جنگ کار عاقلانهای به نظر نمیرسه ولی من انجامش دادم. امروز اراک هم زدن، شانس آوردیم
امروز صبح مسعود زنگ زد که کی بیام پیشتون گپ بزنیم، منصوره رفته بود کوه، ولی باید این جلسه کاری که قرار بود به مهمونی کاری تبدیل بشه زودتر تشکیل بشه. عصر قرار گذاشتیم، وقتی مسعود اومد بعد از حرفهای معمولی و روزمره رفتیم سر
خیلی وقت بود مسعود میگفت برو ببین چه کتابهایی به چه میزان در انبار داریم ولی حس و حالش نبود، آخرش قرار بود یک روز با هم بریم این کار رو انجام بدیم. امروز بهش زنگ زدم که حاضری بریم؟ گفت نه واقعا حس و
این دومین باری هست که تصمیم گرفتم باشگاه کتابخوانی راهاندازی کنم. اینبار مبتنی بر متن، یعنی آدمها بعد از خوندن هر کتاب چند خطی دربارهی اون کتاب بنویسن. من خودم از کپی کردن محتوای کتاب به علاوهی مشخصات نشر که خودمم عموما انجام میدم خوشم