گپی با میثم
بعضی از آدمها از دور برای من خیلی جذاب هستند، برای همین دوست دارم از نزدیک هم ببینمشون، میثم یکی از اون آدمها بود، از پادکست ۱۰ صبح شناختمش، البته من دو تا اپیزود هم بیشتر گوش ندادم، بعد در توییتر دنبال کردیم هم رو
بعضی از آدمها از دور برای من خیلی جذاب هستند، برای همین دوست دارم از نزدیک هم ببینمشون، میثم یکی از اون آدمها بود، از پادکست ۱۰ صبح شناختمش، البته من دو تا اپیزود هم بیشتر گوش ندادم، بعد در توییتر دنبال کردیم هم رو
چند سال پیش با فرداد آشنا شدم، تو کار محتوا بود، نمیدونم چطوری میشه که یکی اینقدر عاشق محتوا میشه، یکبار با هم قرار گذاشتیم و کلی با هم گپ زدیم. چند وقت بعد دوباره با هم گپ زدیم و چند وقت بعدش دوباره با
قبلا فکر میکردم تهران خیلی شهر بزرگیه، آدمها توش گم هستند، بعدا فهمیدم نه تنها تهران، بلکه دنیا کلا جای کوچیکیه، یک کلاس زبان رفتم، هر چی آشنا در شهر بود دیدم. از مانی که چند سال پیش همسایهمون بود و عاشق فولکس واگنم شده
نمیدونم چقدر با آدمهای ناشناس تو زندگیتون حرف میزنید، برای من زیاد پیش میاد، اصلا خوشحال میشم، اصولا هم سعی میکنم دیگه نبینمشون تا بتونم در لحظاتی که با هم هستیم راحت باشم. به نظرم مغز آدم مثل زودپز میمونه گاهی اونقدر تحت فشار قرار
این روزها خیلی سخت از خونه بیرون میرم، به جز کارهایی که مجبورم انجامشون بدم دیگه کار خاصی نمیکنم، یعنی حال و حوصلهای نمونده برام. ولی خب امیرعباس شرایط متفاوتی نسبت به بقیه برام داره، وقتی میگه بریم بیرون ناهار بخوریم، نمیتونم رد کنم. گاهی
گاهی اونقدر از زندگی سیر و خسته میشم که دیگه توانی برای ادامه دادن ندارم، در چنین زمانهایی میشینم یه گوشه، گوشیم رو برمیدارم، شمارههای توی گوشی رو بالا و پایین میکنم تا به یک اسم برسم که بتونم باهاش چند کلامی حرف بزنم، گاهی
چند وقت پیش سر یک اتفاقی خیلی یاد صالح میکردم. حتی با دوستی نشسته بودم و داشتیم دربارهی دوستی حرف میزدیم و من گفتم در زندگیم آدمی مثل صالح ندیدم در دوستی و رفاقت، وقتی اون رو میبینم، رفتارش رو نگاه میکنم میفهمم هنوز خیلی
این روزها خیلی کمتر از گذشته میرم کافه، ولی همچنان آدمهای زیادی رو در طول یک فصل میبینم و این باعث خوشحالیه. امروز بعد از مدتها رفتم علی رو دیدم، همون جای همیشگی یعنی کافه با هم قرار گذاشتیم، نمیدونم اگر کافه رو از علی
امروز اصلا حوصله نداشتم، بعد از بیدار شدن از خواب منتظر موندم تا بابا برای پرواز بره فرودگاه و باهاش خداحافظی کنم، بعدش رفتم ویدیو ضبط کردم و خوابیدم، بیدار بودن برام خیلی سخت بود، بعد رفتم کلاس خلبانی تا ۹ شب، بعد به آرین
امروز با یک دوست جدید قرار گذاشتم، البته من نگذاشتم، امیرحسین و علی اصغر هماهنگ کردند، کلی بحث کردیم، برام خیلی جالب بود، من میگفتم آدم تو سن کم نیاز نیست بره تو یه شرکت خیلی بزرگ تا تجربه کسب کنه چون خیلی یاد نمیگیره،