امروز پرهام بهم پیام داد که یکی از بچه‌ها کتابی نوشته و نمی‌دونه چطوری باید منتشر کنه! گفت احتمالا می‌شناسمش، منم با توجه به احترامی که برای پرهام قائل هستم گفتم ردیفه بگو بهم پیام بده، وقتی حمید بهم پیام داد، دیدم بله می‌شناسمش، البته

خیلی وقت بود بردیا رو ندیده بودم، یک بار هم همین چند وقت پیش با هم قرار گذاشتیم و من نتونستم برم، اینبار دیگه نمی‌شد، باید می‌دیدمش، واقعا هم دوست داشتم ببینمش ولی خب، فرصتی که نیاز بود پیدا نمی‌شد. برام خیلی جالبه بعضی از

من و ایمان برای یک سال در یک شرکت فناوری همکار بودیم، من به عنوان مدیرمحصول و ایمان به عنوان برنامه‌نویس، کاراکتر فوق‌العاده جذاب و افتاده‌ای داره، گفتگو کردن باهاش جالبه، طرز فکرهای خاص خودش رو داره. چند وقت پیش پیام داد که بیا هم

چند روز پیش یکی از دوستان قدیمی که سال‌ها بود ندیده بودمش بهم پیام داد که هم رو ببینیم. من هم که سرم این روزها خلوت بود گفتم عالیه، سریع قرار گذاشتیم، اومد دنبالم و رفتیم نشستیم کلی گپ زدیم، خاطره‌بازی کردیم. آخرش رسیدیم به

چند روز پیش داشتم همینطوری در لینکدین پرسه می‌زدم که دیدم علی بعد از سال‌ها بهم پیام داده که اگر پیام من رو می‌بینی لطفا با من تماس بگیر، شماره‌ات رو ندارم. در اون لحظه یادم نیست که مشغول چه کاری بودم ولی چند روز

امروز بعد از سال‌ها با امیر قرار گذاشتم، آشنایی من و امیر در توییتر اتفاق افتاد و باب آشنایی‌مون هم خلبانی بود، البته امیر یادمه CPL می‌خوند و من ATPL، البته اون فوق سبک خوند و الان استاد خلبان شده، من سبک می‌خونم و هنوز

امروز بعد از جلسات مختلف با مسعود نشسته بودیم توی کافه و داشتیم به مغزمون استراحت می‌دادیم که زهرا اومد نشست کنارمون. این بار دومی بود که می‌دیدمش، دوست مسعود بود. یکم با هم گپ زدیم، دیدم الان دوست ندارم هیچ کاری به جز حرف

هفته پیش امیر با ذوق و شوق بهم زنگ زد که پایه هستی یه کسب‌و‌کار راه بندازیم، همینطور که امیر داشت حرف می‌زد من داشتم به ایده‌هایی که طی یک سال گذشته داده بود و هیچ کاری براشون نکرده بودیم فکر می‌کردم، ولی بازم دوست