
بریم انبار؟
دیروز وسط جلسه مسعود گفت فردا میای بریم انبار یک سری وسیله با خودمون ببریم دفتر جدید؟ گفتم آره چرا که نه، اتفاقا بدنم نیاز به کار فیزیکی داره. شب قبلش هنوز اضطراب شدید داشتم خوابم نبرد، صبح ساعت ۸ بیدار شدم دیدم مسعود هم کار براش پیش اومده و گفت میشه ساعت ۱۰ بریم؟ من از خدا خواسته گفتم عالیه، دو ساعت دیگه به خواب ادامه دادم، بدنم خیلی به خواب و استراحت نیاز داره. بعدش رفتیم انبار، مدیر خیلی مزخرف و با ذهن کاهگِل گرفتهای داشت. اصلا ازش خوشم نیومد، با مسعود رفتیم سر انبار، یک سری وسایل رو جابهجا کردیم، بهش گفتم بعد از بردن این وسایل چیز زیادی نمیمونه، بیا انبار رو تحویل بدیم. از این ایده استقبال کرد و رفتیم پیش طرف و گفتیم دیگه نمیخوایم ادامه بدیم. یک نیسان آبی هماهنگ کرد با کارگر تا تمام وسایل رو بار بزنن و برامون بیارن. ما هم زودتر راه افتادیم و سر راه رفتیم یک املت خیلی مفصل زدیم و کلی گپ زدیم. لعنتی این املت نمیدونم چی داره که میتونه گاهی اینقدر جذاب و خوشمزه باشه.