هر وقت میرم اراک، مامانم میگه برو دنبال مادربزرگت و بیارش اینجا، خیلی دلش برات تنگ شده، منم همیشه همین کار رو می‌کنم. اینبار نشسته بودم پشت میز و داشتم کار می‌کردم، یهو دیدم با یک سبد اومد بالای سرم و گفت پاشو بریم یه