ما عادت کرده بودیم فقط برای بچهها تولد میگرفتیم، یعنی هیچ وقت پیش نیومده بود برای پدر و مادرمون تولد بگیریم، تا ده سال پیش که دلبر وارد زندگی ما شد و یکم این مراسم تغییر کرد و برای اولین بار برای مامان تولد گرفتیم،
خیلی وقت بود دوست داشتم بابا رو سوپرایز کنم، واقعا سوپرایز کردن بابا خیلی کار سختیه، اولا از چیزهای خیلی محدودی خوشش میاد که نمیشه زیاد راحت حدس زد، ولی قبل از عید این شانس رو پیدا کردم که بفهمم از چی خوشش میاد، خیلی
امروز خسته اومدم خونه بابا گفت لباسهات تنت هست پاشو بریم کارگاه یک سری قطعه رو خالی کنیم. قشنگ ذهنش درگیر بود، یکم نشستم روی مبل دیدم فراموش کرد، رفتم لباسهام رو درآوردم، بعد اومدم نشستم دوباره روی مبل دیدم بابا بهم نگاهی کرد و