
بعد از شش سال دوباره سوار هواپیما شدم!
من تا مدتی عاشق پرواز بودم، اصلا برای خودم جلسه تولید میکردم تا با هواپیما برم و برگردم ولی از یک جایی به بعد انگار از پرواز ترسیدم، شاید برای همین رفتم و کلاسهای خلبانی رو شروع کردم. ولی تا امروز دیگه سوار هواپیما نشده بودم و ترجیح میدادم با ماشین شخصی یا قطار سفر کنم، بماند که من قطار رو به همه چیز ترجیح میدم. دلیل این سفر هم اومدن آرش به ایران بود، از وقتی اومده بود من خیلی درگیر بودم و نتونستم برم و بهش سر بزنم، البته فکر میکردم شاید اون بیاد تهران، یک روز قبل از رفتنش با دکتر بلیت گرفتیم که ۵ صبح بریم تبریز و ۵ عصر برگردیم تهران. وقتی سوار هواپیما شدم، خیلی احساس جذابی داشتم، چون میدونستم هر لحظه از پرواز داره چه اتفاقی میفته، هواپیما کی به سمت چپ گردش میکنه و کی به سمت راست، از کی ارتفاع کم میکنه و کی فلپ میگیره و … اونقدر برام جذاب بود که نمیفهمیدم کی بلند شدیم و کی نشستیم بس که درگیر این مسائل میشدم و برای دکتر توضیح میدادم.
وقتی رسیدیم اونقدر زود بود که هیچ جایی باز نبود، به دکتر گفتم بریم شاهگلی قدم بزنیم، یک ساعتی قدم زدیم، یک ساعتی هم دکتر از خاطرات پدرش تعریف کرد و چقدر جذاب بود، لذت بردم. تا اینکه عمارت وسط شاهگلی باز شد و یک صبحانهی درست و حسابی خوردیم، چیزهای جدیدی هم کشف کردم. بعد دوباره نشستیم و کلی گپ زدیم، وسطش من یک جلسه هم با ویرگول داشتم که دکتر هم مجبور بود شرکت کنه، تا اینکه آرش اومد و کلی خاطره با هم مرور کردیم، ناهار خوردیم و گپ زدیم و بعدش هم به سمت فرودگاه رفتیم و برگشتیم تهران.