خود عَنپندازی
واقعا زشتترین عنوان نوشتهای هست که تا حالا گذاشتم، نمیخواستم این عنوان رو انتخاب کنم، ولی هر چی فکر کردم دیدم هیچ واژهی دیگهای نمیتونه اینقدر خوب حق مطلب رو ادا کنه. شاید همهی آدمها در زندگیشون حداقل یکبار با آدمهایی که خود عنپنداری دارن مواجه شده باشن، برای من که دایره ارتباطاتم در طول زمان زیاد بوده، خیلی با این آدمها مواجه شدم، برای همین واقعا حالم رو به هم میزنن. وقتی این موضوع بیشتر میره روی مخم، که طرف هم نگاه از بالا به پایینی داره، هم حس میکنه خودش در مرکز جهان هستی قرار گرفته، (با اینجاش واقعا مشکل ندارم، چون به نظرم میتونه تا حدی خوب باشه)، ما هم برای خالی نبودن استادیوم اطرافش حضور داریم، (با اینجاش خیلی مشکل دارم)، یعنی شما دستت رو بکنی تو ظرف عسل بکنی تو دهن چنین آدمهایی، شاید گازت نگیرن، ولی با خودشون میگن، چرا باید چنین کاری بکنه؟ چون خودشون همیشه بر اساس منافع تصمیمگیری میکنن، همیشه یه شک عظیم دربارهی خوبیهای دیگران در ذهنشون ایجاد میشه. با اینم مشکل ندارم، بزرگترین مشکلم اینه در مواجه با چنین آدمهایی مدام باید ذهنم درگیر این موضوع باشه که چی بگم، چی نگم یه وقت ناراحت نشن، تا یک جایی واقعا ادامه میدم، چون حس میکنم شاید درست بشه این اعتماد یک جایی ایجاد بشه ولی وقتی میبینم اینطوری نیست و تبدیل به خود عنپنداری در طرف میشه، میکشم زیر میز و میرم، حوصله ندارم دیگه تو این سن و سال.