
دیر رسیدم، …!
در حالت عادی من هیچ وقت سر کلاس توییتر رو باز نمیکنم ولی امروز باز کردم و این توییت علی رو دیدم، چند بار متن رو از اول خوندم و رسیدم به انتهای متن دیدم اکانت تو رو گذاشته، روش کلیک کردم و دیدم خودتی، بدنم یخ کرده بود، نمیتونستم به چیزی فکر کنم، دوست داشتم گریه کنم ولی بغض راه گلوم رو بسته بود، لپتاپم رو بستم، از روی صندلی بلند شدم، قطرهی اشکی سرازیر شد و از کلاس زدم بیرون. کسی نپرسید چرا، فقط رفتم و نشستم توی ماشین، توان رانندگی نداشتم، زدم زیر گریه، که چرا؟ چی شد که چنین تصمیمی گرفتی!
داشتم دیوونه میشدم، احساس دیر رسیدن خیلی عذابم میداد. باورم نمیشه اونقدر سرعتت زیاد بود که نتونستم بهت برسم، نتونستم کمکت کنم، نتونستم به موقع کنارت باشم، نتونستم رفیق خوبت باشم که بتونی زیر بار غمها و مشکلاتت بهم تکیه کنی، نتونستم مرهم دردهات باشم، دیر رسیدم، وقتی فهمیدم که بار سفر بسته بودی، وقتی رسیدم که دیگه رفته بودی، برای همیشه و این شعر رو هم نوشتی تا به همه بگیم رفتی برای تماشای باران، گفتیم ولی کسی باور نکرد، گفتیم رفتی برای دیدن توفانها، بازم کسی باور نکرد، گفتیم رفته است تا دیگر بازنگردد، همه سکوت کردند. میدونی چرا؟ چون همه دیر رسیدیم، خیلی دیر.