شام با مادر

امروز مامانم به خاطر خواهرزاده‌ام اومدن تهران، منم باید می‌رفتم سر کار، وسط کار با خودم گفتم بلند بشم برم خونه و با مامانم برم بیرون شام بخورم، با وجودیکه همین چند روز پیش هم رو دیده بودیم. وقتی رسیدم خونه، پیشنهاد دادم بریم همبرگر بخوریم، مامان همبرگر رو بیشتر از هر چیزی بین غذاهای بیرون دوست داره. حاضر شدیم و رفتیم بیرون و با هم همبرگر خوردیم، بعدش با مامان لیلی و مصطفی رو بردیم پارک و کلی با هم گپ‌و‌گفت کردیم. به نظرم زندگی خیلی کوتاهه و باید از تمام لحظاتی که پیش میاد برای با هم بودن و حرف زدن با هم استفاده کنیم. نمی‌دونم چرا هر چی بیشتر پا به سن می‌گذارم، بیشتر قدر لحظات زندگی رو می‌دونم. بیشتر حس می‌کنم باید کنار عزیزانم باشم. بیشتر می‌فهمم خبری نیست. جالب بود مامانم می‌گفت من از مرگ نمی‌ترسم ولی تازه فهمیدم زندگی یعنی چی و دوست دارم یکم بیشتر زندگی کنم، منم به همین نتیجه رسیدم، آدم هر چی میره جلوتر تازه بیشتر می‌فهمه، حیف که زمان کافی دیگه نداره.

نوشتن یک دیدگاه