چقدر زود بزرگ شد،…!

دیروز مراسم نامزدیه خواهرم بود، باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده که عاشق بشه، چقدر زود می‌گذره روزگار، انگار همین دیروز بود که به نوشابه می‌گفت شورابه و ما بهش می‌خندیدیم، یا به هلو می‌گفت، گُلو. روزهایی که نمی‌دونست کیه، قراره کی بشه، به کجا بره، البته الانم درست نمی‌دونه همون طور که من نمی‌دونم هنوز، یا روزهایی که با ذوق کلی ایده می‌دادیم بهم و پیشنهاد می‌دادیم اگر این کار رو کنیم عالی میشه، البته خیلی از کارها رو به تنهایی کرد و شد و دیدن این صحنه‌ها برای هم واقعا لذت‌بخشه، مراسمش از این جهت برام خیلی جذاب بود که تمام کارهاش رو خودش کرده بود و ما فقط مثل مهمون در مراسم شرکت داشتیم، به نظرم این واقعا فوق‌العاده است. امیدوارم کنار هم شاد و خوشبخت باشند همیشه.

نوشتن یک دیدگاه