
گذشتن ممکن نیست!
یادش به خیر روزی بلاگی داشتم که طی چند سال هشتصد پست بلاگ در اون نوشته بودم. روزهایی که خوشحال بودم از ساختن رویاهام و روزهای زیادی که غمگین بودم به خاطر از دستدادن رویاهام یا آدمهایی که به هر دلیلی دوستشون داشتم. زندگی از نظر من تبدیل شده بود به فاصلهی بین رفتنها. بلاگم سرشار بود از دلنوشتههایی که غمگینترم میکردن. چند وقت پیش تصمیم گرفتم در جای دیگری طور دیگری بنویسم. انگار دوست داشتم از خود جدیدم رونمایی کنم. خیلی نسبت به گذشته وسواسیتر شده بودم، دوست داشتم همه چیز در حالت ایدهآل اتفاق بیفته. میخواستم از گذشتهام فرار کنم در عین حال که همچنان کنارش بودم. یعنی خودم رو از خودم جدا کنم. یک خودم همچنان در غم و اندوه از دستدادنهای گذشته و ناکامیهای نامعلوم آیندهاش بنویسد و خود دیگرم از زندگی رویایی درون ذهنش و از حق نگذریم چقدر این خودها با هم غریبه و از هم دور هستند.
خیلی سریع رفتم یک دامین جدید خریدم، وردپرس روش نصب کردم، قالب مناسبی براش پیدا کردم، با افزونههای مختلفی روزها بازی میکردم تا چیزی که دنبالش بودم رو خلق کنم، حتی همین دیروز رفته بودم به دیدن دوستم تا سفارش یک لوگوی جدید هم برای بلاگ جدیدم بدم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه احساس کردم گذشته خیلی روی دوشم سنگینی میکنه. آدمهایی در گذشتهی زندگیم هستند که همچنان بیدلیل دوستشون دارم و همزمان خود دیگرم ازشون متنفره و من چه غریبانه بین این دو گرفتار شدم. با خودم گفتم شاید وقت اون رسیده که گذشته رو پشت سر بگذارم و به نظرم این احمقانهترین فکری بود که تا امروز از ذهنم گذشته بود.
درسته که گذشته، گذشته ولی نمیشه ازش گذشت. به نظر من باید گذشته رو به دوش کشید. مهم نیست چقدر در گذشته خوشحال بودیم یا چقدر ناراحت، یا چقدر ناراحتیم که خوشحالیهای گذشته رو نداریم و یا خوشحالیم که به اندازهی گذشته غمگین نیستیم. باید با خودمون که در گذشته است به صلح برسیم وگرنه نمیتونیم با خودمون در حال زندگی کنیم چه برسه دستمون رو به سمت خودمون در آینده هم دراز کنیم. راستش زندگی خیلی ساده است. ولی چون زیادی ساده است و ما اذیت میشیم که نشون بدیم چقدر ساده درد میکشیم، با واژهها بازی میکنیم، اونقدر بازی میکنیم که نشون بدیم زندگی ما اصلا ساده نیست، ببینید چقدر پیچیده است! پیچیدهتر توضیح بدم یا فهمیدید که زندگی من خیلی پیچیده است؟ بگذریم، همین چند دقیقهی پیش از خودم در گذشته، حال و آینده دعوت کردم که دور هم جمع بشیم و حرف بزنیم. بعد از اینکه همه یکجا جمع شدیم در رو بستم و گفتم تا با هم به صلح نرسیم کسی اینجا را ترک نمیکنه.
بعد از اینکه با هم به صلح رسیدیم بلاگ قبلیم رو پاک کردم. نه به خاطر گذشتن از گذشته، چون به نظرم گذشتن ممکن نیست. به خاطر اینکه همه یک جا جمع بشیم و کنار هم بنویسیم. برای همین قراره خودم در گذشته، حال و آینده اینجا با هم شروع به نوشتن کنن. نمیدونم نتیجهی کار چه چیزی خواهد شد، مهم هم نیست. مهم اینه دوست دارم امتحانش کنم. دوست دارم از خود جدیدم که ترکیبی از گذشته، حال و آینده است رونمایی کنم. مسیرهای جدیدی طی کنم، با آدمهای جدیدی آشنا بشم، دوست داشتنهای جدیدی را امتحان کنم، شکستهای جدیدی را تجربه کنم، خلاصه یک ابوالفضل دیگر باشم، نمیدونم من تا هفتاد سالگی زنده هستم یا نه، ولی اگر باشم دوست دارم نیمهی دیگر زندگیام را طور دیگری باشم. ابوالفضل به طور دیگر،…