
گزارش هفتهی دوم از چالش دوازده
این هفته چالشهای عجیب و زیادی داشتم. سه تا از امتحان دانشگاه بود که خیلی برام مهم بودن، اصلا به خاطر این درسها نتونستم زیاد واحد بردارم، چون پیشنیاز بقیه بودند. در کنارش باید کارها رو پیش میبردم. برای ویرگول کاتالوگ رو نهایی کردم و برای چند تا از ناشرین فرستادم. با یکی از ناشرین قطعی کردم حالا باید پیگیر بشم چطوری باید شروع کنیم. یک فیلم سینمایی دیدم با لیلی و مصطفی، یک کتاب خیلی خوب خوندم که واقعا دوستش داشتم بهم کلی ایده داد، هر روز در بلاگم نوشتم. سه تا از امتحانات دانشگاه رو با موفقیت پشت سر گذاشتم. این بار به شیوهی متفاوتی درس خوندم، همیشه یک بار کتاب رو میخوندم ولی این بار دو بار یک کتاب رو خوندم و یادداشت برداری کردم، نتیجهی خیلی جذابی هم گرفتم. به حدی که یکی از درسهای سخت و مهم رو شدم ۱۸.۸۶، این خیلی خوب بود.
برای دورهی UX این هفته سوالات مصاحبه رو درآوردم، خیلی ازم وقت گرفت چون میخواستم واقعی باشه، با شش نفر این هفته مصاحبه کردم، در کل فکر کنم به دوازده تا مصاحبه رسید، تونستم پرسونا، نقشهی سفر کاربر و … رو در بیارم، اونم برای پروژهی دوست داشتنی خودم «مدرسهی دوازده». دورهی خیلی جذابی بوده تا اینجا، البته نتونستم تکالیفش رو بفرستم چون باید دوره رو میخریدم، درخواست بورسیه دادم و منتظرم ببینم نتیجهاش چی میشه، اگر قبول بشه این دوره هم تموم میکنم و مدرکش رو میگیرم، برای من تبدیل شده به بازی، واقعا جذاب و دوست داشتنیه.
در کنارش یک فصل دیگه از پیکی بلایندرز لعنتی هم تموم کردم، فقط یک فصل دیگه مونده. هفتهی خوبی بود به نظرم، با تمام پستی و بلندیهایی که داشتم. زندگی همینه. بعد از مدتها شام رفتم خونهی مادربزرگم، کلی از خاطرات کودکیم تازه شد، دلم برای بابابزرگم تنگ شد، مدام میومد توی ذهنم، صداش رو انگار میشنیدم. خدایی شام خیلی خوشمزهای که هم مادربزرگ پخته بود. جدیدا دلم برای آدمهای گذشته خیلی تنگ میشه، نمیدونم به خاطر موقعیت سنی هست که دارم یا دلیل دیگهای داره، ولی خیلی دلتنگ میشم، خیلی. بگذریم، بریم ببینیم هفتهی بعد چه میکنیم.