
گزارش هفتهی ششم از چالش دوازده
هفتهی خیلی عجیبی بود برای من، اصلا نفهمیدم چطوری گذشت، یکی دیگه از درسهای خلبانی رو تموم کرد، کلی فیلم دیدم، به خاطر اینکه بهتر از هیچ کاری نکردن بود، ولی اصلا فرصت نکردم زبان بخونم، پیادهروی کنم، تسکهای کاری هم هنوز بررسی نکردم، احتمالا اونجا هم خیلی خوب نبودم، یک روز رو که کلا درگیر تصادف خواهر دلبر بود، واقعا شانس آورده بود که زنده بود، با تریلی تصادف کرده بود، کلی اضطراب اونجا کشیدیم تا سالم دیدیمش، بعدش هنوز اون موضوع تموم نشده بود مامانم زنگ زد و گفت قراره فردا بیمارستان بستری بشه و عمل کنه، من مونده بودم باید چه کار کنم، همهی زندگیم روی هوا بود، تصمیم گرفتم صبح زود برم پیشش، توی راه مغزم خالی شده بود از همه چیز، بعدش هم با دوست جدیدی آشنا شدم که هنوز نمیدونم تصمیم درستی بود یا غلط، فقط میدونم اضطراب خودم رو خیلی زیاد کردم، اونقدر که مجبور شدم بازم برم دکتر و بیمارستان و داروهای جدید، واقعا خسته کننده شده این زندگی. از طرفی هم با یکی شوخی کردم که جنبهی شوخی نداشت، اینم خودش داستانی شد، جالب اینجاست، آدمها شوخی میکنن ولی دوست ندارن کسی باهاشون شوخی کنه، مشکل اینه آدمها خیلی زود از چشمم میفتن و دیگه به این سادگیها هم نمیتونم ذهنم رو درست کنم. اینم از اون اخلاقهای بدم هست، بگذریم، بریم ببینیم هفتهی بعدی چی میشه، هر چند بعیده اتفاق عجیبی بیفته.