گزارش هفته‌ی هشتم از چالش دوازده

این هفته برای من خیلی هفته‌ی تلخی بود. احساس دیر رسیدن داره دیوونه‌ام می‌کنه. صدای مهدی هر روز و شب توی گوشمه. چرا اینقدر دیر رسیدم واقعا؟ من که با مهدی خیلی حرف می‌زدم، همیشه حالش رو سعی می‌کردم بپرسم، سعی می‌کردم باهاش کار کنم، چی شد واقعا که چنین تصمیمی گرفت؟ واقعیت اینه که منم گاهی خالی میشم از همه چیز، زندگی رو خالی از معنا می‌بینم و دوست دارم نقطه بگذارم پایان داستان زندگیم. ولی خب خودم دیگه می‌دونم کی این زمان فرا میرسه و به دوستانم زنگ میزنم و باهاشون گپ می‌زنم.

این هفته هم کتاب خوندم، فیلم دیدم، هر روز در بلاگم نوشتم، با خانواده وقت گذروندم و مامان رو برای درمان آوردم تهران. یک فصل دیگه از پیکی بلایندرز رو تموم کردم. یک پروژه‌ی جدید رو شروع کردم که نمی‌دونم چه سرنوشتی خواهد داشت و به خاطر حال بدی که این هفته داشتم با چند نفر آدم غریبه اتفاقی گپ زدم.

نوشتن یک دیدگاه