جدیدا حس می‌کنم، فیلم‌های قدیمی تمرکز داستان‌شون روی قتل و جنایت بوده، یعنی هر چی فیلم قدیمی می‌بینم جنایی هست و یکی، یکی رو کشته، یعنی داستان حول محور قتل زن توسط شوهرش یا برعکسه، ولی انصافا خیلی خوب اون موقع داستان رو پرداخت می‌کردن،

اولین باری که محمد رو دیدم در رویداد فریلند چند سال پیش بود، جالب اینجاست من مدت خیلی کوتاه در اون رویداد بودم ولی دوستان خیلی خوب و جدیدی پیدا کردم، یکی از اونها محمد بود. من داشتم با نیما درباره‌ی سفر به آفریقا گپ

تابستون امسال برای من یکم تخصصی شده علاوه بر کارهای عمومی که انجام میدم، قراره به عنوان مدیر بخش مارکتینگ کانگونیو فعالیت کنم، هیچی هم درباره‌ی بازاریابی نمی‌دونم، به عنوان اولین قدم یک ویدیو دیدم که چنگی به دلم نزد، ولی بعدش یکی از دوستان

از اولین روزهایی که ویرگول راه‌اندازی شده بود باهاش آشنا بودم ولی چون خودم بلاگ شخصی داشتم ازش استفاده نمی‌کردم، ولی سادگی و زیبایی‌ اون رو همیشه دوست داشتم. دلیل این آشنایی هم علاقه‌ی خیلی زیادم به نوشتن و سرویس‌هایی بود که برای نوشتن ساخته

به نظرم نمیشه از چارلی چاپلین فیلم دید و عاشقش نشد، این آدم در زمان خودش خلاقیت متحرک بوده به نظرم. تمام فیلم‌هایی که ازش دیدم با وجود بی‌کلام بودن، فوق‌العاده داستان قوی و تاثیرگذاری داشته، به حدی که با وجود گذر این همه سال

هفته‌ی اول رو به نظرم خوب شروع کردم، با وجودیکه هیچ چیز درستی از هیچ چیزی نمی‌دونستم، کلی از ایده‌ها و کارهایی که نوشته بودم تا در تابستان ۱۴۰۰ انجامشون بدم رو تبیین کردم، اولین سفر تابستون هم رفتم اصفهان. خیلی سفر جذابی شد، کلی

از اون دست فیلم‌هایی بود که دوست داشتم، یک رفاقت عمیق و دوست‌داشتنی، آدم‌های دیوونه‌ی با ریسک بالا، رفیق به تمام معنی کلمه و یک ماجراجویی جذاب و کمدی، دیگه آدم از یک فیلم چی می‌خواد؟ [eltdf_button size="medium" type="" text="IMDb" custom_class="" icon_pack="font_awesome" fa_icon="" link="https://www.imdb.com/title/tt0120735/" target="_self" color=""

از اون فیلم‌هایی بود که به نظرم فقط فیلم بود، تا حدی پیچیده و برای یکی مثل من، بدون هیچ مفهوم خاصی برای یادگیری، فقط باید نگاه می‌کردم و از حل کردن یک معمای پیچیده لذت می‌بردم، جالب اینجاست از اوایل فیلم مشخصه دقیقا کلید

صبح با سرمای شدید داخل اتاق از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتیم بعد از خوردن صبحانه بریم پیاده‌روی کنیم، خیابان چهارباغ را تا سی‌وسه‌پل پیاده رفتیم، وقتی رسیدیم زاینده‌رود خشک بود، این برای یک رودخونه اصلا اتفاق جالبی نیست، رودخونه‌ی بدون آب، مثل زنبور

دیشب به آرین زنگ زدم و گفتم فردا صبح بریم اصفهان؟ یکم فکر کرد گفت ساعت چند؟ سه ماهی شده بود که می‌خواستیم با هم بریم اصفهان ولی به دلایل مختلف پیش نمیومد. ساعت ۶:۳۰ دقیقه با ماشین رفتم دنبالش، ماشین‌ها رو عوض کردیم و