رودخونه باید آب داشته باشه!

صبح با سرمای شدید داخل اتاق از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتیم بعد از خوردن صبحانه بریم پیاده‌روی کنیم، خیابان چهارباغ را تا سی‌وسه‌پل پیاده رفتیم، وقتی رسیدیم زاینده‌رود خشک بود، این برای یک رودخونه اصلا اتفاق جالبی نیست، رودخونه‌ی بدون آب، مثل زنبور بی‌عسل است، ربطش رو نمی‌دونم ولی همین‌طوری اومد توی ذهنم، بگذریم، بعدش برگشتیم وسایل‌رو جمع کردیم و رفتیم دوباره پیش بچه‌های ویرگول، علی، ساناز و بقیه‌ی بچه‌ها، ناهار اونجا بودیم، کلی گپ‌و‌گفت با هم داشتیم و کلی ویدیو گرفتیم، خیلی چیزهای جالبی یاد گرفتم، اینکه بتونی تا حدی وارد ذهن آدم‌ها بشی به نظر من خیلی هیجان‌انگیزه. تا عصر مشغول همین کار بودیم.

عصر رفتیم کافه موبایل تا هومن رو ببینیم، خیلی خوش گذشت، اونجا هم حرف‌های جالبی زدیم، حتی در طول مسیر یه کار رو تصمیم گرفتم به لیست کارهای قبل از مرگم اضافه کنم، بعدش رفتیم دوباره پیش محمد زاهدی، با هم برای شام رفتیم بالای کوه صفه، خیلی وقت بود کوه این طوری نرفته بودم، فکر نمی‌کردم بتونم، ولی هر طوری بود سعی کردم در طول مسیر کم نیارم، بین راه آرین با محمد حرف می‌زد و من گوش می‌کردم، سعی می‌کردم حرف‌هاشون رو برای خودم تحلیل کنم، وقتی برگشتیم ساعت ۲ بامداد شده بود، رفتیم هتل سنتی اصفهان، نمی‌دونم چطوری صفت رو اسم گذاشته بود، ولی جای خیلی قشنگی بود، رفتار پذیرش نصف شب خیلی عالی بود، صبح هم دیر بیدار شدیم و رفتار رستوران عالی بود، کلا خیلی دوست داشتم هم محیط رو هم رفتار کارکنان رو، ظهر هم حرکت کردیم به سمت تهران. به نظرم یکی از سفرهای جذاب و متفاوت زندگیم بود، کلا سبک جدیدی بود برای خودم.

نوشتن یک دیدگاه