اتاقم رو عوض کردن

تا شب رو صبح کنم، بارها پنیک کردم، فکر کنم با آرام‌بخش خوابیدم، صبح بیدار شدم، دیدم همچنان حال و روز روحی خوبی ندارم، یه پرستار دلسوزی اومد و گفت می‌دونی چون تنهایی فکر و خیال می‌کنی، پاشو اتاقت رو عوض کنم، من رو برد پیش یک دوست جدید، حال عمومیش از من بهتر بود ولی باید اکسیژن مصرف می‌کرد، دیشب دو تا آمپول رمدسیویر بهم تزریق کرده بودن، صبح انگار حالم بهتر از دیشب شده بود ولی همچنان سخت نفس می‌کشیدم، یادمه صبح رفتم دستشویی، نشستم یکم به حال خودم گریه کردم، بعد با خدا حرف زدم، گفتم، ببین خدا اگر بهت بگم من رو شفا بده از فردا آدم میشم، خودت می‌دونی نمیشم، نه اینکه دوست نداشته باشم، دوست دارم، شعورش رو ندارم، اگر داشتم تو این ۳۵‌سال آدم می‌شدم، پس اگر بخوام صادق باشم، روی این نمیشه حساب کرد، دروغه، خودتم می‌دونی، بیا من رو به خاطر کسایی که برام دعا می‌کنن الان ببخش و شفا بده، این صادقانه‌ترین مکالمه‌ی من با خدا بوده تو زندگیم.

از دیروز اصلا نمی‌تونستم غذا بخورم، از شانس دوستم در تخت بغلی اونقدر جذاب غذا می‌خورد که اعصاب من خورد میشد، تلویزیون اتاق خراب بود، اونقدر پیگیری کرد تا درستش کردن و با هم یه فیلم سینمایی دیدیم، اونقدر بی‌حال بودم که وسطش یادمه از حال رفتم، صحبت نمی‌کردم زیاد، حالت تهوع زیادی داشتم، همچنان پنیک می‌کردم، حس می‌کردم تغییری در وضعیتم اتفاق نیفتاده، روزها رو می‌شمردم، شنیده بودم بعد از ۱۴ روز دیگه بیماری شروع به آروم شدن می‌کنه، تازه روز یازدهم یا دوازدهم بودم فکر کنم، حس می‌کردم می‌تونه طی همین روزهای باقیمانده از پا درم بیاره.

پانوشت: بیمارستان، روز دوم

نوشتن یک دیدگاه