
نمیشد عاشقش نشد!
روز سوم همچنان از روی تخت پایین نمیومدم و همچنان ترسیده بودم و پنیک میکردم، تا اینکه مجبور شدن یه روانشناس بفرستن بالای سرم، انصافا حرفهایی که زد به هیچ دردم نخورد، ولی اون آرامبخشهایی که بهم میزدن خیلی حال میداد، خوش میگذشت، بعدش هم بیمارستان یک نیروی خدماتی داشت یا پرستار نمیدونم، ولی عکسش رو گذاشتم یادگاری داشته باشم، اسمش هم هر چی فکر میکنم یادم نمیاد، حرفهایی که این آدم بهم میزد بیشتر بهم میچسبید و آروم میشدم، روزی سه بار روزهای بیماری رو باهام میشمرد، بعد میگفت خوب میشی، از تو داغونتر خوب شدن، یا میگفت، وقتی من میگم خوب میشی، یعنی تمومه، روزی سه بار هم اکسیژن خونم رو اندازه میگرفت، کلا خیلی رسیدگی میکرد، همچنان داشتم آمپول رمدسیویر رو میزدم، حال عمومیم از روز اول بهتر شده بود ولی هنوز خوب نبودم و حرف نمیزدم.
دوستم در تخت کناری، لیست فیلمهای شبکهی نمایش رو درآورده بود، فکر کنم اولین فیلمی که دیدم و بیهوش نشدم وسطش رستگاری در شاوشنگ بود. این فیلم بینظیر بود، واقعا در اون لحظات بهش نیاز داشتم، به یک امید در آینده، یاد کتاب انسان در جستوجوی معنای ویکتور فرانکل هم افتادم، همش دنبال کارهایی بودم که قرار بود در آینده انجام بدم، هر وقت به رویاهام فکر میکنم، امید در من جوانه میزنه، خیلی دوست خوبی بود، خیلی بهم انگیزه میداد، خیلی باهام حرف میزد، آدم دوستداشتنی و با محبتی بود، خوشحالم اتاقم رو عوض کردن.
پانوشت: بیمارستان، روز سوم