
سلطهی شانس بر زندگی
من بچه که بودم فکر میکردم به هر چیزی که تصور کنم بهش میرسم، بعدش فهمیدم دنیا اونقدر پیچیده است که کلی عوامل دیگه باعث میشن ما به چیزی که میخواهیم نرسیم. بعد یکم جلوتر رفتم و تلاش کردم اون عوامل رو تحت کنترل خودم در بیارم و موفق هم شدم، یکم پیش رفتم ولی باز نمیرسیدم یا حتی برای چیزهای ساده ممکن بود دیر برسم و حتی گاهی به چیزهایی که اصلا باور نمیکردم برسم و تلاشی نمیکردم رسیدم و گاهی به چیزهایی که روز و شبم رو یکی کردم نرسیدم. حتی دربارهی کار هم صادق بود، اصولا پروژههایی که روشون تمرکز داشتیم به جایی نمیرسید، بعد وسط کار یه پروژهی شوخی میساختیم میدیدیم بازخوردش از تمام کارهای دیگهمون بیشتر شد. اونجا فهمیدم عامل دیگهای هم در زندگی دخیل است به اسم شانس. یکبار در یک سخنرانی داشتم میگفتم من خوشحالم که شانس آوردم در زمان درست در جای درستی بودم اونم برای توضیح موفقیت یک کار کوچیک. بعد اومدم پایین یکی جلوم رو گرفت و گفت شانس معنی نداره. بیشتر فکر کردم و فهمیدم واقعا شانس وجود داره، چه بخواهیم قبولش کنیم، چه نخواهیم.