
عروسی
امروز با پدر و مادر دلبر راهی عروسی شدیم. چون ماشین ما خراب شده بود و ترجیح دادیم با یک ماشین بریم. قبل از رسیدن رفتیم سری هم به خونهی لیلی زدیم، اونقدر سوراخ در اون خونه درست کردم که یک گربه اونجا زایمان کرده بود و دو تا بچه گربهی سیاه خوشگل برامون گذاشته بود. بعدش رسیدیم خونهی پدری و ناهار خوردیم و من رفتم که بگردم کفش پیدا کنم، بعد از دو سال بالاخره کفش خریدم، نمیخواستم بخرم، مجبور شدم، دوست داشتم با همون کفشهای عمو نوروز خلبانی رو تموم کنم ولی قسمت نبود، بعدش دیدم وقت زیادی مونده تا تالار، دست لیلی رو گرفتم و با پدربزرگهاش رفتم کوه، خیلی خوش گذشت، اونجا داشتم فکر میکردم همین چند وقت پیش بود که من با پیکان صفری که خریده بودیم میرفتم جلوی مدرسهی خواهرم و منتظر میشدم بیاد بیرون تا برسونمش، فکر کنم سوم ابتدایی بود، چقدر زود عروسیش شد.
دیگه باید میرفتیم تالار، وقتی رسیدیم هیچ کسی نیومده بود، یکم در محوطه قدم زدیم، بعد آروم آروم مهمونها شروع به اومدن کردن و هر کسی میومد جلوی در یک گپوگفت چند دقیقهای میکردیم بعد میرفتن داخل و من میرفتم با مهمون بعدی گپ میزدم، تا اینکه بالاخره عروس و داماد اومدن و تا تونستیم شلوغبازی کردیم، البته من یکم محدود بودم، چون دوربین دستم بود، ولی باز از خجالت همه در اومدم، بعد از شام تا اومدم ماشین رو بیارم بیرون ماشین عروس رفته بود، بهش زنگ زدم بیا فلان جا از اونجا با هم بریم، بعد از یکجایی به بعد بوقبوق بازی داشتیم تا رسیدیم به خونه، اونجا هم یکم شلوغبازی در آوردیم و بعد از خوردن یک چایی برگشتیم تهران، عجب شبی بود، اصلا نفهمیدم چطوری رسیدیم تهران.