
ربوده شده
امشب حال عجیبی داشتم، دوست داشتم یه کاری بکنم ولی حوصله نداشتم. سر شب یهویی زد به سرم به دیدار یکی از دوستانم برم، انجامش دادم، اتفاق جالبی بود، حتی در طول مسیر به یک دوستی زنگ زدم که سالها ازش بیخبر بودم، حس کردم خیلی خوشحال شد. قرار شد هم رو بعدش ببینیم، هر چند بعید میدونم، دلیلش رو هم نمیدونم. بگذریم، برگشتم خونه، دور خودم میچرخیدم، تا اینکه وسط ولگردیهای اینستاگرام رسیدم به یکی از معروفترین دیالوگهای این فیلم، که یک پدر برای نجات دخترش داره یکی رو تهدید میکنه، نمیخوام دربارهی داستان فیلم چیزی بگم، به نظرم فیلم خوش ساختی بود، دوستش داشتم. بیشتر از هر چیزی برای من رابطهی پدر و دختریشون جالب بود. اینکه کار میتونه باعث بشه وقتی باید باشم، نباشم. ولی هیچ چیزی نمیتونه حس پدر بودن رو حذف بکنه. هیچ آدمی هم به نظرم نمیتونه جای پدر رو بگیره. دههی چهارم زندگیم چنان حسهای عمیقی رو تجربه کردم که اصلا قابل بیان نیست.