بابا خیلی وقته شهربازی نرفتم!

وقتی رسیدیم دامغان، بابا کاری داشت که مجبور بودیم چند ساعتی رو تنها باشیم، در طول مسیر که داشتیم بابا رو می‌رسوندیم، از کنار یک شهربازی رد شدیم، لیلی گفت بابا، خیلی وقته شهربازی نرفتم، وقتی برگشتیم میشه من رو ببری شهربازی؟ منم بهش گفتم حتما، بعد یاد خودم افتادم، وقتی بچه بودیم ما سالی یکبار یا نهایتا چی می‌شد دوبار می‌رفتیم شهربازی. ولی لیلی وقتی میگه خیلی وقته نرفتیم شهربازی منظورش نهایتا چند هفته قبل هست. خلاصه بعد از رسوندن بابا، تصمیم گرفتم همینجا ببرمش شهربازی، من عاشق ماشین‌برقی‌های شهربازی هستم. هر جای برم حتما منم سوار میشم، لیلی هم واقعا دست فرمون خوب پیدا کرده. خلاصه کلی شهربازی بازی کرد، بعدش با هم رفتیم پیاده‌روی در باغ ایرانی، جایی که نمایشگاهی از آثار بچه‌ها بود، تصویرسازی و نقاشی‌هایی فوق‌العاده جالب که توسط بچه‌ها کشیده شده بودن و یک گروه موسیقی که برای افتتاحیه اونجا بودن فضا رو جذاب‌تر کرده بود، بعد با هم رفتیم شام خوردیم و رفتیم باغ.

نوشتن یک دیدگاه