صبح سر کلاس‌های دانشگاه به لیلی فکر می‌کردم، اولین بار بود رسیتال موسیقی داشت. دوست داشتم بهش یک هدیه بدم. هفته‌ی قبل که برده بودمش تئاتر خیلی خوشش اومده بود. اینطوری شد که بلیت این تئاتر رو براش به عنوان هدیه خریدم، عوامل زیادی روی

امروز لیلی با ذوق و شوق بیدار شد پرسید ساعت چند میریم مدرسه؟ باید امروز می‌رفتیم لباس فرم و لوازم‌التحریرش رو می‌گرفتیم برای کلاس اول، واقعا حس و حال جالبی داشت. هیچ وقت به عنوان پدر وارد مدرسه نشده بودم. بعد از گرفتن لباس و

دیروز داشتم به لیلی فکر می‌کردم، اینکه چقدر به نمایش علاقه‌مند شده، گشتم یه دوری تو اینترنت زدم تا رسیدم به تئاتر «جادوی روز تولد»، شروع کردم به کامنت خوندن، خوشم اومد، آخرین اجراش هم بود، این شد که بلیت گرفتم و لیلی رو با

یک پارکی بود هر وقت از کنارش رد می‌شدیم لیلی می‌گفت نمیریم اینجا؟ شهربازی داره! منم چون حال روحی خوبی نداشتم می‌گفتم بعدا میارمت، امروز بالاخره وقتش رسید. با هم رفتیم شهربازی، اولش لیلی وسایل مخصوص بچه‌ها رو سوار شد تا اینکه ماشین برقی رو

امروز وقتی رسیدم خونه، دیدم لیلی یه آبرنگ گذاشته جلوش و داره نقاشی کنه، ازش پرسیدم چی داری میکشی؟ گفت نقاشی، یکم درباره نقاشی توضیح داد و دستش رو برد زیر میز و کلی نقاشی دیگه آورد گذاشت روی میز، با هیجان گفتم اینا رو

بعضی از روزها اختصاصی برای لیلی هست، امروز حال و حوصله هیچ کاری نداشتم، دوست داشتم خونه بمونم و کاری نکنم، انتقال این موضوع به لیلی کار خیلی سختی بود و آخرشم نشد، به نظرم اتفاق خیلی خوبی هم بود، تبدیلش کرد به یک روز

دیشب خیلی دلم هوس پیتزا کرده بود، داشتم بلند بلند فکر می‌کردم که دیدم مصطفی هم اومد بالای سرم و گفت دایی منم دلم خیلی می‌خواد، ساعت نزدیک ۱۱ شب بود، تصمیم گرفتیم اینترنتی بخریم ولی درگاه پرداخت کار نمی‌کرد، به نظرم احمقانه بود، کسی

امروز خیلی سرم شلوغ بود، سمت پاسداران هم جلسه داشتم، همزمان لیلی هم امروز کف‌بازی داشت تو شهرک غرب، دلبر تماس گرفت که لیلی خیلی دوست داره تو باهاش بری، آخر جلسه رو خیلی سریع جمع کردم و رفتم سمت لیلی، وقتی رسیدیم احساس کردم

امروز دلبر با دوستانش قرار صبحونه داشتن و منم باید از لیلی مراقبت می‌کردم، زد به سرم، دست لیلی رو گرفتم و با هم رفتیم دریاچه تا صبحونه بخوریم، اولش قرار بود براش دوربین پلوراید براش بخرم، رفتیم ولی رنگ صورتی که می‌خواست رو نداشت،