تئاتر ونوس و کوهستان
نوبتی هم باشه نوبت لیلی خانم بود، البته بلیت این تئاتر رو با کولهپشتی معاوضه کرده، یه کولهپشتی جدید هدیه گرفته بود که نیازی بهش نداشت، بهش گفتم اگر این رو به کسی که نیاز داره هدیه بدی، منم بلیت یه تئاتر رو بهت هدیه
نوبتی هم باشه نوبت لیلی خانم بود، البته بلیت این تئاتر رو با کولهپشتی معاوضه کرده، یه کولهپشتی جدید هدیه گرفته بود که نیازی بهش نداشت، بهش گفتم اگر این رو به کسی که نیاز داره هدیه بدی، منم بلیت یه تئاتر رو بهت هدیه
یکی از دندانهای لیلی آپسه کرده بود، بدجوری هم خراب شده بود، پیش چند تا دکتر رفتیم، یکی از راهها درست کردن دندون بود که به نظرم چون شیری بود خیلی اهمیت نداشت، به خصوص که اوضاع دندونش اصلا خوب نبود، راه دیگه کشیدن دندون
امروز لیلی برای اولین بار رفت مدرسه. چقدر این سالها زود گذشت. وقتی توی خونه داشت لباسهای مدرسهاش رو میپوشید، خیلی ذوقش رو میکردم. به نظرم لیلی این یکی دو ماه گذشته خیلی بزرگ شد. رفتارهاش و حتی حرف زدنش عوض شد. خلاصه امروز صبح
چند وقت پیش تبلیغات این تئاتر رو در تیوال دیدم ولی ترجیح دادم سفیدبرفی رو برم. بعد از دیدن این تئاتر البته متوجه شدم تصمیم درستی هم گرفته بودم، خیلی شبیه برنامههای عمو فیتیلهها بود، البته واقعا همون بود، عموفیتیلهها منهای یکیشون. یعنی آدم آرزو
وقتی رسیدیم دامغان، بابا کاری داشت که مجبور بودیم چند ساعتی رو تنها باشیم، در طول مسیر که داشتیم بابا رو میرسوندیم، از کنار یک شهربازی رد شدیم، لیلی گفت بابا، خیلی وقته شهربازی نرفتم، وقتی برگشتیم میشه من رو ببری شهربازی؟ منم بهش گفتم
به نظرم لیلی دیگه عاشق تئاتر شده، البته فقط دوست داره تماشا کنه و علاقهای به بازیگری نداره، جالب اینه توی خونه خیلی عروسکگردانی رو دوست داره و همیشه با هم بازی میکنیم، ولی همین که تئاتر دوست داره برام جذاب هست. این موضوع باعث
صبح سر کلاسهای دانشگاه به لیلی فکر میکردم، اولین بار بود رسیتال موسیقی داشت. دوست داشتم بهش یک هدیه بدم. هفتهی قبل که برده بودمش تئاتر خیلی خوشش اومده بود. اینطوری شد که بلیت این تئاتر رو براش به عنوان هدیه خریدم، عوامل زیادی روی
امروز لیلی با ذوق و شوق بیدار شد پرسید ساعت چند میریم مدرسه؟ باید امروز میرفتیم لباس فرم و لوازمالتحریرش رو میگرفتیم برای کلاس اول، واقعا حس و حال جالبی داشت. هیچ وقت به عنوان پدر وارد مدرسه نشده بودم. بعد از گرفتن لباس و
دیروز داشتم به لیلی فکر میکردم، اینکه چقدر به نمایش علاقهمند شده، گشتم یه دوری تو اینترنت زدم تا رسیدم به تئاتر «جادوی روز تولد»، شروع کردم به کامنت خوندن، خوشم اومد، آخرین اجراش هم بود، این شد که بلیت گرفتم و لیلی رو با
یک پارکی بود هر وقت از کنارش رد میشدیم لیلی میگفت نمیریم اینجا؟ شهربازی داره! منم چون حال روحی خوبی نداشتم میگفتم بعدا میارمت، امروز بالاخره وقتش رسید. با هم رفتیم شهربازی، اولش لیلی وسایل مخصوص بچهها رو سوار شد تا اینکه ماشین برقی رو