گزارش هفته‌ی سوم از چالش دوازده

سه هفته از پاییز رفت، خیلی پایبند به برنامه نبودم، ولی خوب بود، خوش گذشت، کارها و افکار جالبی داشتم. یکم سوار بر شغل جدید شدم، دیگه حس می‌کنم می‌دونم باید چه کار کنم، یکم باید یواش یواش برگردم به برنامه. این هفته فیلم دیدم، هر روز در بلاگم نوشتم. کارها رو خوب پیش بردم. به کارهایی جدیدی که دوست دارم بکنم فکر کردم. دیگه یواش یواش باید بزنم به خط. آخر هفته هم جالب نبود، هم تلخ شد، برای آخر هفته اومدم کارهای دانشگاه رو بکنم، گیر یه استاد زبون نفهم و بی‌شعور افتادم که نگرانم کرد، موقع برگشت به تهران فهمیدم خاله‌زا به رحمت خدا رفته و دوباره صبح برگشتم تا حتما در مراسم‌هاش حضور داشته باشم. واقعا آدم درستی بود. گاهی فکر می‌کنیم برای اینکه تاثیرگذار باشیم در دنیا باید کارهای بزرگ و عجیب و … بکنیم، درحالیکه به نظرم ایشون خیلی آدم تاثیرگذاری بود. دوستش داشتم، خدا رحمتش کنه. بریم ببینیم هفته‌ی بعدی چطوری قراره پیش بره، امیدوارم وفادار بمونم به برنامه.

نوشتن یک دیدگاه