بد و نیک هرگز نماند نهان، …

ما بچه بودیم به شوهر عمه‌مون می‌گفتیم «خاله‌زا»، یا «خاله‌زا عباس‌آقا»، نمی‌دونم در اصل خاله‌زای بابام بود یا نه ولی ما اینطوری صداش می‌زدیم. آدمی که سواد مکتب‌خونه‌ای داشت ولی شاهنامه فردوسی رو از حفظ بود، قرآن، حافظ و حتی نظامی گنجوی رو هم یادمه از حفظ بود، نظامی رو یادمه چون من از بین کتاب‌های پدربزرگم نظامی رو برداشته بودم ولی بهم گفت اگر میشه مدتی دست من بمونه! بعد از مدت‌ها که من فراموشش کرده بودم، دیدم در یکی از مهمونی‌ها این کتاب رو آورد و پس داد و چند بیتی ازش برامون خوند. ما همیشه ذوق این رو داشتیم که بریم دهات، هر وقت هم می‌رفتیم خونه‌شون، یا داشت از صحرا میومد با یک موتور یا با دوچرخه‌ ۲۸‌های قدیمی از جای دیگه‌ای، همیشه با این دو تا وسیله می‌دیدمش، آدم بسیار زحمت‌کشی بود، حتی همین چند هفته پیش هم که دیدمش از سر زمین برمی‌گشت، می‌گفت سر آب بودم. خیلی شخصیت منحصر به فردی داشت. تاریخچه‌ی روستا رو از حفظ بود، از گذشته‌های خیلی دور، حتی یادمه صداوسیما هم باهاش مصاحبه کرده بود، به نظر من عارف ناشناخته‌ای بود برای خودش.

چند هفته پیش سر یک اتفاقی رفتیم خونه‌شون، گوش‌هاش سنگین شده بودن، دخترش گفت چند روزه به پسرش زنگ میزنه میگه بیا ببینمت، دیر بیای شاید نباشم. اون روز خندیدیم و گذشتیم. نیم ساعتی برامون شاهنامه خوند، از دیروز چندین بار نگاهش کردم و گریه کردم. چه اشعار زیبایی هم انتخاب کرده بود و شعر رو با این ابیات تمام کرد:

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو                   برش کوه سیمین میانش چو غرو

نشانش پراگنده شد در جهان                             بد و نیک هرگز نماند نهان

گذشت، تا امروز که خواهرم زنگ زد و خبر رفتنش رو داد، اون لحظه بغض عجیبی داشتم، خیلی خوشحال بودم که همین چند هفته پیش بهش سر زده بودم. واقعا می‌دونست قراره بره. تمام کارهای مهمی که باید قبل از رفتن انجام می‌داد رو انجام داده بود، حتی برای اولین و آخرین بار سفر کربلا هم رفت. وصیت کرده بود قبل از نماز میت براش اذان پخش بشه و کنار استادش که ازش سواد یاد گرفته بود دفن بشه. قبل از رفتن هم از دخترش می‌خواد بیاد دهن و چشم‌هاش رو ببنده و برای همیشه از بین ما میره. بعضی از آدم‌ها اومدن و رفتن‌شون با معناست، چقدر زیبا بود، چقدر سختی کشید، چقدر سکوت کرد، چقدر زندگی کرد، …

خدا بیامرزدت مرد بزرگ

نوشتن یک دیدگاه