یک پارکی بود هر وقت از کنارش رد می‌شدیم لیلی می‌گفت نمیریم اینجا؟ شهربازی داره! منم چون حال روحی خوبی نداشتم می‌گفتم بعدا میارمت، امروز بالاخره وقتش رسید. با هم رفتیم شهربازی، اولش لیلی وسایل مخصوص بچه‌ها رو سوار شد تا اینکه ماشین برقی رو

دیشب خیلی یهویی خواهرم گفت داره میاد خونه‌مون، منم داشتم درس می‌خوندم، گفتم پس باید شام بدی، آخه لپ‌تاپ جدید هم خریده بودن، خلاصه شب رفتیم بیرون و کلی خوش گذروندیم و قرار شد فردا هم بریم دور دور، نمی‌دونستیم کجا باید بریم، همین‌طوری داشتیم