بریم شهربازی!

یک پارکی بود هر وقت از کنارش رد می‌شدیم لیلی می‌گفت نمیریم اینجا؟ شهربازی داره! منم چون حال روحی خوبی نداشتم می‌گفتم بعدا میارمت، امروز بالاخره وقتش رسید. با هم رفتیم شهربازی، اولش لیلی وسایل مخصوص بچه‌ها رو سوار شد تا اینکه ماشین برقی رو دید و گفت بابا با هم بریم این رو سوار بشیم؟ گفتم پیشنهاد خیلی خوبیه، رفتیم دو تا ماشین گرفتیم، یکی دلبر، یکی من و لیلی، فکر می‌کردم مثل همیشه که سوار ماشین برقی می‌شدیم باید خودم گاز بدم و رانندگی کنم، که دیدم نه، این بار تصمیم جالبی گرفته، گفت خودم انجامش میدم. وقتی زمان‌ شروع شد، لیلی گاز داد و ماشین راه افتاد و تلاش می‌کرد به ماشین‌های دیگه نخوره، هنوزم پاش کامل به گاز نمیرسید ولی خودش رو کش می‌داد تا بهش برسه، خیلی صحنه‌ی بی‌نظیری بود، دست فرمونش هم واقعا عالی بود. به موقع واکنش نشون می‌داد. تصمیم دارم بیشتر ببرمش تا بیشتر رانندگی کنه، البته خودشم ماشین داره، فضای کافی برای رانندگی نداره، ماشینش هم باید ببرم خونه‌ی خودش، معلومه علاقه‌مند شده به رانندگی.

نوشتن یک دیدگاه