ساعت ۱۱ شب وقتی وسایل رو جمع کردیم، مسعود یه کیسه‌خواب بهم داد و رفتیم خوابیدیم، اولش که رفتم تو کیسه خواب حس کردم من رو گذاشتن توی قبر، واقعا عجب چیز مزخرفیه، نمی‌دونم شاید به خاطر همین مشکل نتونم هیچ وقت برم دماوند، آرزوی

اردیبهشت داشت تموم می‌شد و من دلم سفر می خواست، اول تصمیم داشتم در دوره برف و یخ مقدماتی شرکت کنم، بعد دیدم مسیرش دوره، برنامه بعدی باشگاه رو دیدم، طرح سیمرغ، قله‌ی قولی زلیخا، از اسمش خوشم اومد، زده بود پنج ساعت پیمایش، به