قله‌ی قولی زلیخا

ساعت ۱۱ شب وقتی وسایل رو جمع کردیم، مسعود یه کیسه‌خواب بهم داد و رفتیم خوابیدیم، اولش که رفتم تو کیسه خواب حس کردم من رو گذاشتن توی قبر، واقعا عجب چیز مزخرفیه، نمی‌دونم شاید به خاطر همین مشکل نتونم هیچ وقت برم دماوند، آرزوی بزرگی داره میشه برام. مشکلاتی زیادی برای صعود به دماوند دارم، یکی همین شب‌مانی و خوابیدن تو کیسه‌خواب هست، اینجا پایین بودیم، هوا گرم بود، در و دیوار پناهگاه خوب ساخته بود، تونستم کیسه خواب رو باز کنم و بندازم روی خودم ولی بقیه جاها نمیشه. بگذریم، دو سه ساعت خوابیدیم که بقیه تیم رسیدن، از خواب بیدار شدم، یکم سعی کردم بخوابم، دیدم نمیشه رفتم دستشویی تا صبح نخوام تو صف بمونم، یکم دیرتر از بقیه بیدار شدیم ساعت ۴ صبح بود، شروع کردیم به صعود، اولش خیلی بهم سخت گذشت، تا اینکه بعد از دو ساعت پیمایش توقف کردیم برای صبحانه، همین که جلوتر می‌رفتیم داشتم کم می‌آوردم تا رسیدیم به چشمه‌ای که اسمش، «کانی چاو ره‌ش» اونجا یکی از بچه‌ها تصمیم گرفت ادامه نده، منم همین رو گفتم ولی مسعود گفت پاشو بریم، بعد از یک پیمایش سخت، کامل نقش بر زمین شدم، هنوز قله رو نمی‌دیدیم، با نوشابه خودم رو یکم آوردم بالا، باز ادامه دادم، دیگه شبیه گوشی شده بودم که علامت باتریش قرمز شده و چشمک میزنه، باز نقش بر زمین شدم ولی اینبار قله رو می‌دیدم، لعنتی خیلی دور به نظر می‌رسید، خلاصه دیگه هر کسی هر چیزی دستش می‌رسید می‌داد بهم تا بلند بشم، با هر سختی بود صعود کردم و رسیدم به قله قولی زلیخا، عجب منظره جذابی داشت کوه‌های کردستان، سبز، انگار همه چیز تازه آفریده شده بود.

نوشتن یک دیدگاه