از آخرین باری که با علی نشستیم و درباره‌ی خودمون حرف زدیم خیلی وقت بود که می‌گذشت. من داشتم درباره‌ی چیزهایی که این روزها در مغزم می‌گذشت باهاش حرف می‌زدم و اونم درباره‌ی کارهایی که دوست داشته بکنه ولی خب در مسیر دیگه‌ای قرار گرفته

تا حالا اینطوری نباخته بودم، خیلی خجالت کشیدم. دیشب شب قدر بود، کلی با خدا گپ زدم، گفتم اینطوری می‌کنم، اونطوری می‌کنم و از این حرف‌ها، بعدش یک فیلم دیدم، خیلی قشنگ بود، طرف می‌خواست با کسی ازدواج کنه که همه مخالف بودن، به یک