
آخرین مهمونی
من خیلی آدم اهل مهمونی نیستم، به خصوص مهمونی خانوادگی، اصلا حوصلهام سر میره، چند هفته پیش عمهام برای یک مهمونی ما را دعوت کرده بود، اولش حوصلهام نیومد، بهش قول هم ندادم، ولی هر روز زنگ میزد و میگفت یادت نره، به خاطر تو قراره توی روستا مهمونی بگیریم، این برام جذاب شد، وقتی وارد مهمونی شدیم، پسر عمهام رفته بود روی سقف خونهای که سالها خرابه بود و از سقفش ریخت پایین و پاش آسیب دید، یکم درگیر اون شدیم و من همسر یکی از پسر عمههام رو دیدم، سالها بود ندیده بودمش، خیلی عوض شده بود، به مامان گفتم چقدر ایشون عوض شده، گفت آره، بندهی خدا سالهاست درگیر سرطان شده، خیلی بهم ریختم، چند روز بعدش هم دیدم، فامیل در اینستاگرام پیام تسلیت میگذارن، پیگیر شدم دیدم متاسفانه ایشون چند روز بعدش فوت میکنه، خیلی ناراحت و غمگین شدم، آدم وقتی وارد یک مهمونی میشه نمیدونه قراره اون مهمونی، مهمونی آخرش باشه، خوشحالم که دیدمشون. امیدوارم روحشون در آرامش باشه.