همون اضطراب همیشگی!
من از وقتی یادم میاد درگیر یک اضطراب همیشگی بودم که خیلی وقتها یاد دلیلش رو نمیدونستم یا اصلا اگر دلیلی هم داشته دلیل درستی نبوده، یا دلیل ساختهی ذهنم بوده، یا بحرانی بوده که ذهنی برای خودم ساختم، یا واقعا درگیر یک موضوع جدی
من از وقتی یادم میاد درگیر یک اضطراب همیشگی بودم که خیلی وقتها یاد دلیلش رو نمیدونستم یا اصلا اگر دلیلی هم داشته دلیل درستی نبوده، یا دلیل ساختهی ذهنم بوده، یا بحرانی بوده که ذهنی برای خودم ساختم، یا واقعا درگیر یک موضوع جدی
این چند روز عید خیلی یاد میلاد کردم، هر بار که مصطفی رو میبینم یاد میلاد میفتم، قطعا خیلی دوست داشت بزرگ شدن پسرش رو ببینه، من هر بار میبینمش کلی ذوقش رو میکنم و یاد باباش میفتم. چه روزهای بینظیری با هم داشتیم. چه
هیچ وقت ماشین کفخواب رو درک نکردم، برای همین آخرین ماشینی که خریدم کفخواب بود، نه اینکه دنبال چنین چیزی بودم، خیلی اتفاقی پیش اومد، اولش گفتم باید جالب باشه، بعد که با هر بار رد شدن از روی دستاندازها کف ماشین رو نابود میکردم،
من خیلی آدمی نیستم که رفتوآمد فامیلی داشته باشم، یعنی اصلا حوصله ندارم، ولی بعضی از فامیلها هستند که هر وقت دعوت میکنن دوست دارم برم، ببینمشون، گپ بزنم و
اونقدر ننوشتم که هم نوشتن برام سخت شده، هم دیگه با اینجا احساس غریبگی میکنم. بگذریم، همیشه شروع سختترین قدم هست برای من، میخوام دوباره شروع کنم. حتی شاید برگردم به عقب و مستنداتی از زندگیم که دوست داشتم بنویسم و ننوشتم هم بنویسم. میشه
گاهی در رابطه خودم با خدا میمونم و این سوال برام پیش میاد که خدا دوستم داره یک سری اتفاقات برام میفته یا دوستم نداره! گاهی نگاه میکنم به اطرافم میبینم آدمهایی که رسما هر کاری دوست دارن میکنن و شاد و خندون به زندگی
گاهی حس میکنم خدا باهام قهر کرده و هر طوری شده میخواد این رو بهم گوشزد کنه، ولی من یا خودم رو میزنم به خریت یا منم میخوام ناز کنم و اون ببینه! چند روز پیش تو حال و هوای خودم بودم، تا به خودم
این روزها که روابط آدمها رو بیشتر میشه از نزدیک مشاهده کرد و به لطف کتابهایی که در این حوزه میخونم به این موضوع فکر میکنم که چطوری یک رابطهی عاشقانه میتونه ظرف مدت چند سال فرو بریزه! آدمهایی رو میبینم که دربارهی عشق بینشون
این روزها به خیلی چیزها فکر میکنم، اینکه واقعا دوست ندارم شخصیت و کاراکترم شبیه خیلی از آدمها بشه. برای همین من هر کاری تو زندگیم نمیکنم، بارها پیش اومده سرمایهگذاریهای میلیاردی رو رد کردم صرفا به خاطر اینکه از طرف خوشم نمیومد. شاید مسخره
من بعد از خوندن کتاب «انسان در جستوجوی معنا» عاشق ویکتور فرانکل شدم. شاید یکی از دلایل مهمی که باعث شد من برم سمت خوندن روانشناسی در دانشگاه هم ایشون بود. من سالها دنبال معنای زندگی میگشتم و هر کاری میکردم تا زندگیم با معناتر