
اسکی
هفتهی پیش یکی از بچهها پیشنهاد داده بود بریم اسکی، من از سال پیش تا امروز میخواستم برم اسکی رو امتحان کنم ولی موفق نشده بودم، برنامههای زندگیم هم به طور باورنکردنی پیچیده شده بودن، از شانس یکی از کارهای مهمم کنسل شد و پیشنهاد دادم که پنجشنبه میتونم بیام، خوشحالم که بقیه هم اوکی بودند و این برنامه جفتوجور شد و رفتیم، شب قبل به دلبر هم گفتم و صبح رفتیم دنبال یکی از بچهها و به سمت شمشک حرکت کردیم، در طول مسیر موسیقی گوش میدادیم، حرف میزدیم، مسخرهبازی در میاوردیم و از منظرههای زیبایی که در مسیر بود لذت میبردیم، خیلی زیبا و دوست داشتنی بود.
وقتی رسیدیم، انتظارم چیز دیگهای بود ولی آروم آروم با محیط و بچههایی که اکثرا بار اولم بود میدیدم ارتباط برقرار کردم، واقعا فوقالعاده خوب بودند، بعد از پوشیدن لوازم اسکی، بارها و بارها خوردم زمین، اولش میخواستم بیخیال بشم، چون اگر اتفاق کوچیکی هم برای من میافتاد رسیدن به یکی از رویاهای مهمم که در چند قدمی اون بودم دوباره عقب میفتاد و اصلا مشخص نبود چی میشه، ولی با توجه به اینکه آدم ریسکپذیری هستم، دوباره ادامه دادم، اونقدر این کار رو کردم که بالاخره یاد گرفتم باهاشون راه برم، برم بالا و سر بخورم و لذت ببرم، واقعا هیجانانگیز بود، ولی نسبت به خیلی کارهای دیگه اونقدر برام جذاب نبود.
وقتی برگشتم، مجبور بودم بیدار بمونم تا خستهتر بشم، درحالیکه به تمام معنی کلمه خسته بودم، کل صورتم سوخته بود، جایی از بدنم نبود که درد نمیکرد، واقعا ورزش سنگینی بود، اگر دوباره بخوام برم که بعیده امسال این کار رو دوباره بکنم، حتما دستمال گردن، عینک و کرم ضد آفتاب و سرمای خیلی خوب با خودم میبرم. چون بعدش واقعا آدم اذیت میشه، بچهها اونجا سنگ تموم گذاشته بودن، ناهار فوقالعاده خوشمزهای خوردیم، تولد یکی از دوستانم بود، یکم کیک زدیم تو صورتش، یکم موسیقی گوش دادیم، مسخرهبازی درآوردیم، خلاصه لذت بردیم از زندگی و با هم بودنهامون، گاهی باید زندگی رو سپرد به باد.