
بولینگ
امروز قرار بود با بچهها بریم بولینگ، لیلی هم قرار نبود ببریم، وقتی داشتیم میرفتیم خواب بود، نمیدونم چی شد دلم گرفت، احساس کردم اگر بیدار بشه و بفهمه ما تنها رفتیم ناراحت بشه، بیدارش کردم و در کمال ناباوری و با اخلاق خوش گفت منم میام. حاضر شدیم و رفتیم، قبلش یه شیرکاکائو خوشمزه خورد تا نوبت ما بشه، بعد که بازی شروع شد، گفت منم میخوام، منم گفتم باشه، بیخیال رقابت شدم و با لیلی رفتم و توپ انداختم، اولی و دومی رو با صفر امتیاز پشت سر گذاشتم تا اینکه دوباره دستم اومد باید چه کار کنم، دفعات بعدی اونقدر با لیلی خوب بودیم که در نهایت تیم من و لیلی اول شد، تو راه برگشت خیلی احساس خوبی داشتم، واقعا پرنسس بینظیر منه این بچه.