نباید می‌رفتم!

امشب خیلی بهم بد گذشت، بعد از مدت‌ها تا ساعت ۶ صبح بیدار بودم. احساس می‌کردم خالی شدم از همه چیز. نکته‌ی جالب ماجرا برای من اینجاست که هر چی بیشتر جلو میرم در زندگیم، بیشتر می‌فهمم آدم‌ها هیچ وقت کارهایی که من براشون در زندگی‌ کردم رو در موقعیت مشابه انجام نمیدن. نه اینکه نیاز داشته باشم، صرفا برام جالبه، احساس عجیبی بهم دست میده، ترکیبی از این که شاید من آدم خیلی احمقی باشم و اینکه، … مهم نیست. هر چی بیشتر پا به سن می‌گذارم راحت‌تر با این مسائل کنار میام، هر چند هنوز برام عادی نشده. می‌دونید، گاهی احساس می‌کنم بعضی از آدم‌ها خیلی فیک هستند، خودشون نیستند، وقتی پیش ما یا حتی در حضور دیگران هستند فقط یک سری ادا و اطوار مسخره هستند. تازه به نظرم اون نقش هم خوب بازی نمی‌کنند. چقدر این روزها احساس عجیب و مزخرفی دارم. چیزی که در آخر می‌فهمم اینه که تنهام، هر روز بیشتر از دیروز و خیلی چیزها برام داره بی‌معنی میشه.

نوشتن یک دیدگاه