آخ، دور برگردون رو رد کردم!
از عید که به دوستی گفته بودم من وسیلهای دارم که به کارت میاد ولی باید خودت بیای ببریش، پنج ماه گذشته بود و نیومدم ببره، این شد که امروز تصمیم گرفتم با هر زحمتی هست خودم این کار رو براش انجام بدم. وسیله رو
از عید که به دوستی گفته بودم من وسیلهای دارم که به کارت میاد ولی باید خودت بیای ببریش، پنج ماه گذشته بود و نیومدم ببره، این شد که امروز تصمیم گرفتم با هر زحمتی هست خودم این کار رو براش انجام بدم. وسیله رو
من همیشه آخرین نفری هستم که از یک رابطه خارج میشه! اصولا این شکلی هست مگر واقعا چه اتفاقی بیفته. سر کار هم تمام تلاشم رو برای همکاری با یک دوست کردم ولی واقعا کار درنمیومد، شاید اگر همه چیز وابسته به من بود، همچنان
امروز خیلی حوصلم سر رفته بود، به مسعود پیام دادم، اونم گویا در همین موقعیت گیر کرده بود، گفت ناهار بیا اینجا، منم سریع جمع و جور کردم و رفتم پیش مسعود، ناهار عدسپلو درست کرد، خیلی عجیبه من عدسپلو رو اینقدر دوست دارم. یکی
ترم گذشته یکی از اساتید درباره یک قانونی در روانشناسی حرف میزد به اسم ۱۰-۱۰-۱۰، من خیلی ازش خوشم اومد برای همین قانون خودم رو گذاشتم، ۱۲-۱۲-۱۲، این قانون میگه اگر خواستید با کسی وارد رابطه بشید برای دوستی، ازدواج، همکاری یا
امروز حال و حوصله بیرون اومدن از خونه رو نداشتم، تصمیم داشتم بخوابم، بعد دیدم یکی از دوستام زنگ زد که بیا بریم کافه میخوام بهت ناهار بدم، منم با خودم گفتم حتما یه چیزی شده که میگه الان پاشو بریم بیرون، برای همین رفتم
این چند روز عید خیلی یاد میلاد کردم، هر بار که مصطفی رو میبینم یاد میلاد میفتم، قطعا خیلی دوست داشت بزرگ شدن پسرش رو ببینه، من هر بار میبینمش کلی ذوقش رو میکنم و یاد باباش میفتم. چه روزهای بینظیری با هم داشتیم. چه
امروز بعد از جلسات روز یکشنبه با مسعود رفتیم ارگ قدم زدیم و در یکی از کافههای اونجا نشستیم و دربارهی کارهایی که قراره در آینده انجام بدیم و طرز فکر و بینشی که نسبت به اونها داریم کلی گپ زدیم. من این جلسات رو
امروز بعد از سالها یکی از دوستانم رو دیدم که وقتی دبیرستانی بودم با وجودیکه در یک مدرسه نبودیم ولی چون هم محل بودیم بعد از مدرسه همیشه هم رو در اتوبوس واحد میدیدیم و کلی گپ میزدیم. بعد رابطهمون بیشتر شد، با هم رفتیم
مدتی هست که ماشین ندارم و درستش هم نمیکنم، داره بهم خوش میگذره مثل قدیمها پیاده از این طرف به اون طرف میرم، دیگه سفرهای غیرضروری ندارم و کلا با خط یازده در حال رفتوآمد هستم. امروز آرین تماس گرفت که بیا بریم بیرون، گفتم
امشب خیلی بهم بد گذشت، بعد از مدتها تا ساعت ۶ صبح بیدار بودم. احساس میکردم خالی شدم از همه چیز. نکتهی جالب ماجرا برای من اینجاست که هر چی بیشتر جلو میرم در زندگیم، بیشتر میفهمم آدمها هیچ وقت کارهایی که من براشون در