
نیمه شب، من رو گذاشت وسط جاده
من وابستگی خیلی خاصی به ماشینم دارم، مثل یک دوست میمونه برای من، سالها باهاش زندگی کردم، باهاش حرف زدم، خندیدم، گریه کردم، شاید چیزهایی که دربارهی من میدونه رو هیچ کسی در دنیا ندونه، خواستم بگم چقدر بهم نزدیک هستیم. توی جاده وقتی داشتم میرفتم خونهی پدری حس کردم یکم ریپ میزنه، بردم روغنش رو عوض کردم ولی درست نشد، بردم باطریسازی گفتم تازه دینامش رو عوض کردم، چک کرد دید خرابه هنوز، یکم باهاش بازی کرد، چون واقعا درستش نکرد، گفت برو که درست شد، اومدم توی جاده نزدیک ساوه ماشین تمام چراغ چکهاش یکییکی روشن شد، زدم کنار ببینم چی شده، دیگه روشن نشد، یکم هل دادم سرپایینی بود روشنش کردم رفتم جلوتر دیدم کلا خاموش شد و دیگه هم روشن نشد، زنگ زدم ایرانخودرو، گفت درست شدنی نیست باید جرثقیل بیاد، اومد حملش کردیم تا ساوه، دینام رو عوض کردیم گفت برو که درست شد، افتادم توی جاده دیدم لطف کردن همه چیز رو بستن البته براشون مهم نیست ما گم بشیم، از جادهی همدان سر درآوردم، به اولین عوارضی که رسیدم دور زدم دیدم ماشین خرابه، به خدا گفتم من رو اینجا نگذار، با هر بدبختی بود خودم رو با همون ماشین خراب رسوندم تهران. اولین بار بود اینطوری من رو میگذاشت وسط جاده. اونم مثل خودم پیر و خسته شده، ولی با همهی این احوالات هنوز دوستش دارم.